-
پایان
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 22:25
شاید بگید قبلا هم اینو گفتم . حقیقتا نمیخواستم همینم بنویسم . میخواستم بی صدا فراموش شم . اما چند تا نظر باعث شد بیام و بگم تصمیمم چیه . بیشتر از همیشه خسته م . به اعلا گفتم برگردید . ولی گفت آبی که از جوب رفت دیگه بر نمیگرده و بهم گفت دیگه در موردش صحبت نکن . فرشته هم گفت همه چیز برام تموم شده و اعلا فقط برام قابل...
-
ملاقات دیروز
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 15:15
سلام . اول بگم که دیشب حالشو نداشتم جواب نظراتون رو بدم . از این بابت معذرت میخوام . دوما دیشب حالشو نداشتم بنویسم . اومدم بنویسما ولی خسته بودم . نشد دیگه . وقتی که به اعلا گفتم استقبال کرد و گفت که کار خوبی میکنی که میخوای بری پیش فرشته . مادربزرگم وقتی فهمید گفت که خوب کاری میکنی . اما حاجی وقتی فهمید گفت خیلی...
-
فردا . من و فرشته
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 22:41
امروز به اعلا هم گفتم . اونم گفت خیلی خوبه که بری دیدنش . حس میکنم خیلی بهش نیاز دارم . دوست دارم بهش بگم چرا اینجوری شد زندگیمون ؟ اصلا چرا ولمون کرد ؟ دلم میخواد یه کوچولو ببوسمش ولی نباید خودمو کوچیک کنم . اینطوری فکر میکنه دیگه از دستش ناراحت نیستم . امروز به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم . اونم گفت فردا دایی فرزاد...
-
فرشته
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 21:17
ببخشید دیر نوشتم . نه حال جسمیم خوبه ٬ نه حال روحیم . یه حقیقتی رو بگم ٬ دلم واسه فرشته تنگ شده ولی نمیتونم رو دلم پا بزارم . نمیتونم ببخشمش . خیلی دلم میخواد ببینمش . نمی دونم ولی حس میکنم اگه به بابایی بگم که برم ببینمش ٬ غرورم بشکنه و اینکه اونم فکر کنه که بخشیدمش . واقعا نمیدونم ٬ شما میگید چیکار کنم ؟
-
دو روز مزخرف
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 00:17
اول با این جمله شروع میکنم که از نظرات عزیزان دلم فهمیدم که همه جوره حق با پدر و پدر بزرگ عزیز تر از جانم هست و من فقط یه بچه لجبازم که بهونه میگیرم . مرسی از لطفتون . دوم اینکه تمام امروز رو در بستر بیماری بودم و الان فقط بلند شدم که پستمو بزارم و به همون بستر بیماری برگردم . امروز از همون آمپول هایی که چند روز پیش...
-
پست سریع
جمعه 16 مهرماه سال 1389 22:05
سلام تازه میخواستم پست بزارم که صدام میکنن بیا مختار نامه ببین فقط اینو بگم که از امروز صبح همه اومدن اینجا . آرامشو ازم گرفتن . بازم صدام کردن . من برم . کل امروز رو فردا واستون تعریف میکنم . فعلا
-
مشکل منو حاجی تمومی نداره
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 14:14
من میخوام بدونم اعلا چرا فکر نمیکنه و یه کاری رو انجام میده . آقا ٬ منو حاجی نمیتونیم پیش هم باشیم . به چه زبونی باید بگم ٬ نمیدونم . البته دیشب خودمم مقصر بودم . سر میز شام به عمو که کنارم نشسته بود آروم گفتم فردا برام یه رنگ مو بگیر . عمو بی فکر ما هم بلند گفت رنگ مو چه رنگی میخوای ؟ حاجی هم شنید . با عصبانیت گفت...
-
خسته شدم
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 18:57
همیشه غروبا دلم میگیره . زندگی برام بی معنیه . هیچی برام ارزش نداره . حق با حاجیه . من نمی تونم بین مردم زندگی کنم . منی که با کوچیکترین رفتار دیگران تحت تاثیر قرار میگیرم نمی تونم بینشون زندگی کنم . اگه یکی بهم اخم کنه بغضم میگیره . اگه یکی واسم لبخند بزنه حس میکنم که دوستم داره . اگه یکی ازم ناراحت بشه چشام خیس میشه...
-
خواب بد
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 15:02
چند شب پیش یه خواب بد دیدم . نمیدونم معنیش چیه ؟ میخوام براتون تعریف کنم . خواب دیدم دارم تو یه جاده خاکی میرم . آدما از کنارم رد میشدن و من صورتاشون رو دقیق نمیدیدم ولی انگار همشون برام اشنا بودن . یه طرف جاده پر درخت بود و یه طرفش مثل کویر .من داشتم تو جاده قدم میزدم و به آدما نگاه میکردم که یهو صدای سگ از پشت سرم...
-
زندگی ادامه دارد
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 20:47
سلام به همه عزیزای دلم . همتون تو قلب منید . هنوز نفسم بالا و پایین میره . چند وقت ننوشتم چون احساس کردم باید تو خودم باشم . از الان به بعد بیشتر مینویسم . روزا کارم شده نشستن پیش مادر بزرگ و خوردن پسته و آبمیوه و شنیدن خاطرات گذشته . راستی ببخشید جواب نظرات رو ندادم چون زیاد بود و سختمه . الان میام وبلاگاتون .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 16:16
اصلا حوصله ندارم بیام اینترنت . مادربزرگ هم زیاد گیر میده . اعصابم خورد میشه . ولی حتما یه پست میدم بعدن . مرسی از همتون . راستی . من یکی دوبار اومدم وبلاگاتون ولی نظر ندادم . بی معرفت نیستم .
-
اوضاع خراب من
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 10:04
سلام . واقعا نمیدونم از دست این مادر بزرگ باید چیکار کنم . اساسا با کامپیوتر مشکل داره . هنوز کامپیوتر روشن نشده میاد میگه بچه واسه چی تنها نشستی . بسته اینقدر پاش نشین . بیا بریم پایین باهم حرف بزنیم . بعدشم منو میبره پایین و فقط از دوران کودکی اعلا تعریف میکنه . تو حرفاش فهمیدم اعلا خیلی بچه ننه بوده . بگذریم . برام...
-
بازم قالب جدید
جمعه 2 مهرماه سال 1389 16:46
سلام بازم مجبورم قالبمو عوض کنم چون بعضی از بچه ها از نقص فنی صحبت کرده بودن . نمیدونم این سبکه یا نه .
-
الان خونه حاجی هستم
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 17:31
از دیشب در اتاق قبلی اعلا در خونه حاجی مستقر شدم . دیشب خودمو آوردن اینجا و یه ساعت پیشم تختم و کامپیوترمو بهم رسوندن . کلا حق هیچ اعتراضی هم ندارم . فقط تونستم خودمو از شر کامپیوتر عمو پیروز خلاص کنم و مال خودمو همراه خودم بیارم . دیشب که اومدم خونه حاجی نمیدونید چه نگاههایی بهم شد . مادر بزرگ که گفت حقته باهات حرف...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 12:41
سلام ننوشتم . چون خواستم بیخیال شم . نمیشه . میترسم این اتفاقو بنویسم شما هم مثل اعلا باهام برخورد کنید . پریروز دوباره تصمیم گرفتم که برم . برم از این زندگی . الان که دارم مینویسم اصلا شرایط خوبی ندارم . منو اعلا بازم با هم حرف نمیزنیم . مخصوصا کار من اوضاع رو بد تر کرد . البته من از خدامه با اعلا حرف نزنم . کاری جز...
-
قالب جدید
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 16:47
میدونم قالبم دخترونه ست . ولی شبیه اون موقع ست که موهام بلند بود و تقریبا همین رنگیشون می کردم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 23:46
میدونم دارید به این فکر میکنید که ادا در آوردم . ولی واقعا خسته شدم . واقعا تصمیم گرفته بودم ننویسم . یه حقیقت دیگه هم وجود داره که من میترسم . میترسم از اینکه بهتون وابسته بشم ، که شدم . خواستم همینجا تا شدید تر نشده قطعش کنم ولی فکر نکنم بتونم . نمی دونم . یه تصمیمی گرفتم . و اون اینه که دیگه با کسی حرف نزنم ....
-
آخرین پست
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 11:19
سلام . امروز میخوام آخرین پستمو بنویسم . توی تاریکی اتاقم . زیر بار روحم که میخواد از جسمم جدا شه . با بغضی که داره اعصابمو خورد میکنه . دیگه میخوام تمومش کنم . دیگه نمیخوام خودمو گول بزنم . دیگه بستمه . دیگه نمیخوام مزاحم کسی باشم . دیگه نمیخوام به این فکر کنم که چرا اسم بچه ها تو نظراتم نیست . دیگه نمیخوام از...
-
دیروز سرم درد میکرد
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 15:18
وای دیروز نمیدونید چه سر درد بدی داشتم . از صبح شروع شد تا شب که خوابیدم بازم سرم درد میکرد . خودم فکر کنم سر دردم عصبی باشه . تا الان به خاطرش دکتر نرفتم . بعضی وقتا میاد سراغم . دیروز از ساعت ۱۱ صبح کم کم جلوی چشمام نور زدگی افتاد . همیشه همینطوری شروع میشه . دیدید که آدم به یه لامپ نگاه میکنه جلوی چشم آدم چطوری...
-
پیشنهاد اعلا
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 16:00
دیشب اعلا دو تا پیشنهاد بهم داد ٬ برای ادامه زندگی . با هر دو مخالفت کردم . دیشب ساعت ۱۱ اومد خونه . من تو اتاقم پای کامپیوتر بودم . صدام کرد ٬ آرا جان یه لحظه بیا بیرون کارت دارم . رفتم بیرون گفت یه دقیقه بشین . دو تا برنامه چیدم ببینم موافقی یا نه . سرمو تکون دادم . اونم شروع کرد به حرف زدن . اولی اینکه بریم شمال...
-
بازی گندم
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 16:52
ببخشید گندم جون دیر شد قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن جواب سوالها از امروز بگم که من و اعلا رفتیم لوازم ورزشی عمو پیروز . مغازه شیکی جمع و جور کرده . من از مغازه اش یه کلاه ورداشتم . اعلا هر چی خواست حساب کنه نگرفت . دمش گرم . عمو رو دارین ، با اون موهاش .به زور کلی چیز میز که بهشون میزنه ، یه مدلی ازشون در میاره ....
-
یه شیطنت کوچولو
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 15:06
همونطور که گفتم دیشب شام رفتیم خونه حاجی اینا . من دوست نداشتم برم ولی برده شدم . اصلا حوصله جمع رو ندارم . همه اومدن . من و اعلا که رفتیم هنوز کسی نیومده بود . بعد از ما عمه مهین اینا اومدن و بعدشم عمو پیمان و خانومش . بگذریم . دیشب شب آرومی بود . جز دو مورد شیطونی کوچولو از طرف من . اولیش موقع ای بود که عمه اینا...
-
خوندن کتاب
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 14:38
سلام ببخشید دیروز چیزی ننوشتم . از پریروز دارم یه کتاب میخونم که دیشب تموم شد . کتاب میشل استروگف از ژول ورن . من عادت دارم اگه یه کتاب رو شروع کنم حتما باید تا آخرشو بخونم تا آروم بگیرم . کتاب قشنگی بود . مال دایی فرزاد بود . فکر میکنید قیمتش رو چند نوشته ؟ 240 تومان . چند سال پیش این کتاب رو خریده بود . همه ی...
-
هیچی ندارم بگم
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 15:37
یه خبر . عمو پیروز قراره بعد از عید فطر فروشگاه لوازم ورزشیش رو افتتاح کنه . دیشب اعلا گفت . هر کی نتونه حال حاجی رو بگیره ، این عمو پیروز خوب میتونه . دمش گرم . مادربزرگ هم پشتشه و ازش حمایت میکنه . حاجی هم هیچ کاری نمیتونه بکنه . حقشه راستی من خیلی سیاوش قمیشی دوست دارم . گوش میدید ؟ رضا صادقی هم دوست دارم . اینا...
-
ازم معذرت خواهی شد
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 13:02
دیشب بابایی اومد خونه ما و ازم عذر خواهی کرد .چقدر لذت بخش بود . دیشب جلوی تلویزیون ، رو مبل لم داده بودم و داشتم با گوشی اعلا بازی میکردم . ساعت 11 بود . اعلا هم تازه اومده بود و داشت تو آشپزخونه شام میخورد . یهو زنگ درو زدن . اعلا پاشد درو باز کرد دیدم باباییه . سریع دویدم رفتم تو اتاقم . درو روش قفل کردمو نشستم پشت...
-
مسخره بازی دیشب
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 11:44
الان که دارم مینویسم حالم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده . دیشب داشتم منفجر میشدم از عصبانیت . منو احمق فرض کردن . نقشه کشیدن که من میرم اونجا ، فرشته هم میاد ، بعدش خیلی قشنگ و با مهربونی میشینیم دور هم و خوش میگذرونیم . از همشون بدم میاد . لعنت به همشون . چرا نمیزارن راحت زندگی کنم ؟ چرا دست از سرم بر نمیدارن ؟ خدایا من...
-
جمع بندی
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 15:16
سلام به همه . مرسی از اونایی که اومدن و اونایی که نیومدن . اونایی که نظر دادن و اونایی که نظر ندادن . خیلی خوشحالم کردید . نظراتتون رو تائید نمیکنم چون چیزی جز تعریف از خوبی های من نبود و منم آدم خاکی هستم . فقط همین رو بگم که از نظراتتون فهمیدم که من خیلی خوشگلم و موهام خیلی قشنگ بود قبل از اینکه از ته بزنمشون ( اینو...
-
نظرتون در مورد من
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 12:27
سلام . از روی بیکاری و نداشتن هیچ برنامه ای جز اونی که گندم خانم میدونه وهمچنین اینکه هیچ اتفاق خاصی برام رخ نمیده که بخوام بگم براتون ٬ تصمیم گرفتم نظرتون رو در مورد خودم بفهمم . ازتون خواهش میکنم ٬ خواهش میکنم وقتی این پست رو خوندید نظرتون رو در مورد من بنویسید . به هیچ عنوان ناراحت نمیشم حتی اگه بهم فحش هم بدید ....
-
امروزم بیکارم
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 15:52
از صبح تا حالا بیکار تو اتاقمم مثل همیشه . اعلا هم تو اتاقشه . انگار صدساله نخوابیده . دو سه روز جو پدری گرفتش ٬ بازم شدیم همون آش و همون کاسه . خسته شدم از بیکاری . چیزی هم برای گفتن ندارم .
-
خانم دکتر مینو
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 20:51
امروز با دایی فرزاد رفتم پیش خانم دکتر مینو ( اسم کوچیکشه ) . ساعت ۱۰ صبح رفتیم و ساعت ۲ ظهر دایی منو آورد خونه . اعلا امشب انبار زیاد کار داره و بازم دیر میاد . نمی دونم چی کار داره . بگذریم . امروز وقتی رفتیم مطب دو نفر دیگه هم برای مشاوره اومده بودن . کارشون تا ساعت ۱۲ طول کشید . بعدش من رفتم پیش خانم دکتر . البته...