تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

ازم معذرت خواهی شد

دیشب بابایی اومد خونه ما و ازم عذر خواهی کرد .چقدر لذت بخش بود . 


دیشب  جلوی تلویزیون ، رو مبل لم داده بودم و داشتم با گوشی اعلا بازی میکردم .


ساعت 11 بود . اعلا هم تازه اومده بود و داشت تو آشپزخونه شام میخورد . یهو زنگ درو زدن .


اعلا پاشد درو باز کرد دیدم باباییه . سریع دویدم رفتم تو اتاقم . درو روش قفل کردمو نشستم


پشت در که صداشونو بشنوم . (‌ میدونم کار بدیه  )


به هر حال شنیدم چی میگفتن . هیچی ، بعد از یه سلام و علیک و تعارف کردن بابایی شروع کرد


به حرف زدن با اعلا . بابایی گفت خبر داری که دیشب چی شده ؟ اعلا گفت آره دیشب وقتی


اومدم  فرزاد بهم گفت . بابایی گفت اشتباه از من بود . من نباید این کارو میکردم . 


آخ حرصم نگرفت از دست این اعلا . شروع کرد به حرف زدن که نه بابا ، چه اشتباهی ؟ من به


فرشته حق میدم بخاد آرا رو ببینه . من قبلا هم بهش گفتم هر موقع خواست بیاد اینجا . به شما


هم حق میدم که به فکر رابطه فرشته و آرا باشید . فرشته نباید از حق مادریش محروم بشه . یه


لحظه خواستم سرمو بزنم به دیوار از حرص  گفتم بیخیال . ارزششو نداره . 


من نمیدونم این اعلا کی میخواد دست از این رفتار مزخرفش برداره . نمیدونم چرا همش به دیگران


حق میده . چرا به من حق نمیده که از فرشته بدم بیاد . چرا به من حق نمیده ، که همون فرشته


حق مادر داشتنو ازم گرفت . همین کاراشه ها . . .


بگذریم بعد از یه سری مزخرفات دیگه که به هم گفتن بابایی گفت میخوام با خودش حرف بزنم .


اعلا گفت تو اتاقشه .  بابایی اومد در زدو گفت ، بابایی ، آرا جان ،‌درو باز کن بابایی . منم حرف


نزدم . ادامه داد باباجون ، میدونم ناراحتی از دستم . باز کن درو میخوام ببوسمت و ازت عذر


خواهی کنم . 

آخ نمیدونید چه حالی داشتم میکردم . اصلا یه حس اینجوری  بود . کلا داشتم حال میکردم که


یهو اعلا اومد پشت درو با لحن کمی قاطع گفت ، آرا درو باز کن ، زشته ، بابایی منتظره . هیچی ،


هرچی زده بودیم پرید . 


پا شدم درو باز کردمو سرمو انداختم پایین . بابایی بغلم کردو پیشونیمو بوسید . گفت باباجون


معذرت میخوام . منم با یه حسی که مثلا ته دلم ناراحتم سرمو تکون دادم که حالا باشه ،


بخشیدم . بهم گفت بهت قول میدم تا وقتی که خودت نخواستی فرشته نیاد سمتت . هیچی یه


میوه ای خوردیم دور هم و بابایی رفت . منم سریع اومدم تو اتاقم که با این اعلا روبرو نشم که


حسابی حالمو گرفته بود . 


به هر حال وقتی قربون آدم میرن آدم لذت میبره ، فراوون . پیش خودتون نگید این بچه ، عقده


محبت داره    . خوب اصلا دارم ، مگه چیه ؟ دوست دارم نازمو بکشن   . 


نظرات 5 + ارسال نظر
vo0ro0jak سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

وای آرا ابای توام مثل بابای منه.واسه احترام قائله واسه کسایی که حتی ارزش ندارن.بازم اشکال نداره مهم این بود که واسه چند لحظه خوشحالیدی.آرا دیدی یهو همه بدبختیا باهم سرم ریختن؟؟؟؟

وای پس تو هم خیلی حرص میخوری از دستش ؟!

آره واقعا حال کردم .

چرا آبجی جونم ؟

vo0ro0jak سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

وای منم همینجور آرا.خوشحالم که حست قویه.

آقاپسر چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.aghapesar.ir

سلام

خوشحالم داداشی ... از اینکه خوبی ...

راستی چه اشکال داره یکی بخواد ! یکی دیگه نازش رو بکشه ؟! ها ؟! به این که نمیگن عقده محبت !!! یه نیازه حتی !!!

مراقب داداشم باش
من استعداد ناز کشیم به روایت عمل ! خیلی کمه ولی در حد توانم در خدمتم ها

خوب باشی ...

سلام

مرسی داداش جون .

خوب من دوست دارم یکی نازمو بکشه . فکر کردم شاید از نظر دیگران جالب نباشه .

مرسی از لطفت .

گندم پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ق.ظ

سلام
مثه اینکه عجیب این معذرت خواهیه یهت چسبیده ها!؟
ولی اذیتشون نکن گناه دارن!
من که حرفی نزدم!
آرا جونم٬ داداشِ گلم٬ مهربون٬ ببخشد دیگه!
آخه من که حرفی نزدم که؟!
خوب بود؟!
از دلت در اومد؟

سلام .

آره ٬ حسابی

به هر حال من ناراحت شدم دیگه

باید فکرامو بکنم . تصمیم گرفتن سخته .

نه

سارا پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:44 ب.ظ http://paize-zendegi.blogsky.com

تا اینجا خوندم دیگه چشمام در گرفته از بس به این مانیتور نگاه کردم انشاا.. بقیش و دفعه ی بعدی می خونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد