تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

ملاقات دیروز

سلام .


اول بگم که دیشب حالشو نداشتم جواب نظراتون رو بدم . از این بابت معذرت میخوام .


دوما دیشب حالشو نداشتم بنویسم . اومدم بنویسما ولی خسته بودم . نشد دیگه .


وقتی که به اعلا گفتم استقبال کرد و گفت که کار خوبی میکنی که میخوای بری پیش فرشته .


مادربزرگم وقتی فهمید گفت که خوب کاری میکنی . اما حاجی وقتی فهمید گفت خیلی مادری 


کرده واسش که میخواد بره بهش سر بزنه . البته به حرفش اهمیت ندادم و مادربزرگ گفت که


هرچی باشه مادرشه . ۹ ماه تحملش کرده . تو که نمیدونی یعنی چی ؟


دیروز دایی فرزاد ساعت ۱۰ اومد دنبالم . با هم رفتیم آپارتمان فرشته . وقتی رسیدیم پشت در


واحدش و زنگ زدیم اومد درو باز کرد . بغلم کرد و منو بوسید . منم یه کوچولو فقط یه کوچولو


بوسیدمش . چقدر بغلش گرم بود . دلم واسش تنگ شده بود . واسه بغلش . واسه صدای نازش .


دستمو گرفتو منو برد پیش خودش رو مبل نشوند . گفت خوبی مامان ؟ گفتم مرسی . همینجا


دایی صداش کردو گفت فرشته بیا اینجا . فرشته رفت پیشش و نمیدونم به هم چی گفتن ولی


فرشته یه چیزی رو تایید میکرد . بعدش دایی بلند گفت من میرم بیرون ولی ناهار میام اینجا .


فعلا.

موهاشو پسرونه کوتاه کرده . خیلی بهش میاد . واقعا شبیه خودشم . البته نه اینکه تازه فهمیدما٬


نه ولی بهش توجه نمیکردم . برام مهم نبود . جنس موهامون ٬ چشامون ٬ ابروها ٬ دماغ ٬ نوع


پوستمون ٬ فرم صورت و حتی فرم بدنم شبیه خودشم . بگذریم . مهم نیست .


دو تا لیوان آب پرتغال آورد . اومد کنارم نشست و گفت از خودت برام بگو مامان . گفتم هیچی .


خوبم . پیش حاجی هستیم . گفت خبر دارم . بابات برام گفت . نباید اون کارو میکردی . ازش


پرسیدم مگه با هم در ارتباطید هنوز . سرشو تکون داد و گفت گاهی .


نمیدونم این دوتا با کی لج کردن . من مطمئنم هنوز همدیگه رو دوست دارن . اعلا که همیشه


میگه . فرشته هم که مشخصه . نمی دونم .


بهش گفتم فرشته ٬ میشه برام بگی چرا از هم جدا شدید ؟ گفت به من نمیگی مامان ؟ گفتم نه


. گفت این حقم نیست . کاش دهنم بسته میموند و حرف نمیزدم . لعنت به من . گفتم مگه


این زندگی حق من هست ؟ قیافش رفت تو هم . فکر کنم حالشو گرفتم . خودمم ناراحت شدم .


گفت بی انصاف نشو آرا . گفتم خودت چرا بی انصافی ؟ چند دقیقه ساکت بهم نگاه کردو گفت


بگذریم . هر جور خودت راحتی . مگه خودت داستانو نمیدونی ؟ گفتم میدونم ولی میخوام خودت


بگی .


گفت باشه . وقتی منو اعلا بر خلاف میل همه ٬ حتی بابایی که فقط به خاطر من به ظاهر راضی


شد ازدواج کردیم همه مارو کنار گذاشتن . البته مادربزرگت بعد از یه مدت منو به عنوان عروسش


قبول کرد ولی حاجی نه . نمیخواست قبول کنه . همیشه بهمون گیر میداد . منم جوابشو میدادم .


اونم بیشتر حرصش در میومد . ما مستقل شده بودیم اما از نظر مالی به حاجی وابسته بودیم .


مخصوصا اینکه اعلا هم پیش اون بود . حرفاش و تعنه هاش سر کار باعث میشد اعلا روز به روز


ناراحتتر باشه .


نه به من چیزی میگفت نه به باباش . فقط میریخت تو خودش . همین منو ناراحت تر میکرد


. تا اینکه تصمیم گرفتیم اعلا از حاجی جدا شه . با سرمایه ای که داشت تو همون کار از حاجی


جدا شد . اما ورشکست شد . البته من مطمئنم حاجی بی نقش نبود . این باعث شد که بازم


برگرده پیش حاجی و اینبار وابسته تر شد . منم تحقیر شدم . تو هم به دنیا اومده بودی و این کارو


سخت تر میکرد . منم خسته شده بودم . از بابات جدا شدم . گفتم دلت واسه من نسوخت ؟


گفت چرا . ولی نمیتونستم دووم بیارم . گفتم خیلی خودخواهی . گفت نباید در موردم اینجوری


فکر کنی . دیگه حرف نزدم . بحثو عوض کردو از زندگی خودش گفت .


از اینکه چند تا پیشنهاد ازدواج داشته ولی قبول نکرده . از اینکه داره درسشو تموم میکنه و چیزای


دیگه مثلا اینکه یه بوتیک داره و . . . .


بگذریم . جوون مونده . اصولا ادمای بیخیال جوون میمونن . منی که همه ی اخلاقامم شبیه اونه ٬


هیچوقت بیخیال نیستم . اینجا با هم فرق داریم . ولی هردومون لجباز ٬ یه دنده  ٬ بی احترامی رو


تحمل نمیکنیم .  هر دومون خودخواه ٬ یه کم پر رو  ٬ آزاد ٬ رها ٬ بی قید ٬ احساساتی و چیزای


دیگه .


حداقل ۶ ماه میشد دست پختشو نخورده بودم . ماکارونی و قیمه درست کرده بود . خوب بود .


بگذریم . آخرش وقتی داشتم از پیشش میومدم گفت نمیای چند وقت پیشم بمونی ؟ گفتم نه .


گفت باشه ٬ خداحافظ . خواستم یه بار دیگه بغلش کنم ولی نتونستم . نتونستم غرورمو بشکنم .


ولی عقدش تو دلم مونده .


فعلا .



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد