به گفته خانم دکتر دیروز موهامو تراشیدم .
دیروز ساعت ۱۱ بود که دایی زنگ زد خونه . رفتم گوشی رو جواب دادم . خودشون میدونن که
وقتی گوشی رو برداشتم باید صحبت کنن چون من چیزی نمیگم .
دایی گفت سلام آرا جان . خوبی دایی ؟ گفتم مرسی . گفت دارم یه آرایشگر میارم اونجا موهاتو
اصلاح کنیم . تا اومدم بگم نه دایی ، گفت ، پلیس ، پلیس و قطع کرد . احتمالا پشت فرمون
داشت حرف میزد . به هر حال ساعت 12 بود که با یه اقای نسبتا جوونی اومد خونه ما . درو
براشون باز کردم و صحنه جالبی بود وقتی مرده موهامو دید . همین که منو دید زل زد به
موهام . براش عجیب بود که موهام سفیدن . ازم پرسید خودت سفیدش کردی ؟ دایی گفت آره
خودش سفیدشون کرده . بعد گفت آرا جان سریعتر شروع کنیم که آقا اردشیر عجله دارن .
( دایی از مشتریهاشه ) .
دایی رفت صندلی میز تحریرمو آورد و گذاشت کنار در ورودی که خونه کثیف نشه . منم نشستم
روش و آقا اردشیر شروع کرد به اصلاح . تو تمام این مدت دایی حتی فرصت نداد بخوام حرف
بزنم و یهو دیدم وسط موهام نیست . بی انصاف از وسطم شروع کرد . دیگه دیدم چی بگم . کار
که از کار گذشته بود . هیچی آقا اردشیر کارشو تموم کرد و من تو آینه خودمو دیدم که . . .
دایی گفت ، دایی جون من عجله دارم . کاری نداری ؟ با سرم گفتم نه و رفت . من موندمو یه
سر کچل . وقتی داشتم موهامو جمع میکردم ، باورتون نمیشه اشکم در اومد . ریختمشون تو
یه پاکت و گذاشتم کنار سطل آشغال . رفتم یه دوش گرفتم . ولی واقعا حس بدی نیست . انگار
چهل ، پنجاه کیلو بار رو از رو سرم ورداشتن . انگار فکرم بیشتر کار میکنه . ولی بازم وقتی
حواسم نیست دستمو میزارم رو سرم که موهامو که تو پیشونیمه بدم بالا که یه هو میبینم
خبری از مو نیست .
دیشب وقتی اعلا اومده بود خونه ، کنار سطل آشغال موهامو دیده بود . اومده بود تو اتاقم . امروز
ساعت 9 که بیدار شدم نامشو دیدم . کنار کامپیوتر برام نوشته بود اینطوری خیلی آقاتر
شدی . انصافا کفری شدم بد جور .
ولی بعدش که فکر کردم دیدم راست میگه !
حالا نمیدونم عمو پیروز اینطوری منو ببینه چی کار میکنه ؟ یه سال میشم سوژه ی
خندش . تقصیر خانم دکتره دیگه و این دایی خود شیرین ما . نه به داره و نه به بار ، آقا زن ذلیلی
رو شروع کرده . ولی دوست دارم با هم ازدواج کنن . به هم میان .
یه ده دقیقه ای میشه که اومدم خونه . اعلا هنوز نیومده . دایی فرزاد منو آورد خونه و خودش
رفت . آخه بعد از اتمام مشاوره رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم .
دایی ساعت ۲ اومد دنبالم . سر ساعت ۳ رسیدیم مطب . ترافیک بود ٬ اما میتونستیم زودترم
برسیم اما دایی یکم آروم تر رفت که دقیقا سر ساعت ۳ برسیم اونجا که مثلا بگه چقدر دقیق و
خوش قوله .
همین که وارد مطب شدیم بهم گفت بشین و خودش با هماهنگ کردن با منشی وارد اتاق شد و
در اتاقو بست .بعد از یه ربع اونو خانم دکتر با خنده ضایعی اومدن بیرون . ( جان خودم یه
خبرهایی هست ) . به هر حال به من چه .
خانم دکتر تا منو دید گفت سلام پسر ساکت خودمون . چه خبرا ؟ بیاتو . من بلند شدمو رفتم
داخل اتاق رو مبل جلوی میزش نشستم . اونم اومد جلوی من نشست .
نه گذاشت و نه برداشت گفت میخوای درمان شی یا نه . من با حرکت سر گفتم اره . بهم گفت
چند تا کار میگم باید حتما انجام بدی . گفتم باشه .
گفت یک ٬ باید موهاتو از ته بتراشی تا دوباره در اومدنشونو ببینی ٬ تا خودتم بتونی رشد
کنی . دو ٬ دیگه نباید رنگشون کنی تا خودت باشی و خودتو باور کنی . سه ٬ باید آدرس
وبلاگتو بهم بدی تا ببینم واقعا مینویسی یا نه ( هر چی اسرار کرد بهش ندادم ). چهار ٬ دیگه
نباید از سرت برای تایید یا رد استفاده کنی . پنج ٬ باید بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنی و چند
تا دیگه که اگه بگم طولانی میشه ( حقیقتش یادم رفته )
بعد از گفتن اینا حالم گرفته شد مخصوصا در مورد موهام .
از اتاقش اومدم بیرون و به دایی نگاه کردم که بریم . سوئیچ رو داد به من و گفت برو تو ماشین
من الان میام . اومدم پایین تو ماشین یه نیم ساعتی تو ماشین بودم که اومد . نمی دونم به
هم چی گفته بودن . اصلا در مورد من بود یا در مورد خودشون نمیدونم .
بعدشم رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم . خاله اینا هم اونجا بودن .
سعید و سمیرا خیلی با هم خوبن . همش با هم درمورد مشکلاتشون درد دل میکنن . خیلی
شبیه هم دیگن . هم از قیافه و هم از اخلاق .
خیلی خانواده گرمی دارن . بهشون حسودیم میشه . بابایی امشب گیر داده بود که زنگ بزنه
فرشته هم بیاد ولی مامانی و خاله رویا مخالفت مردن و هی به من اشاره میکردن که ممکنه
ناراحت بشم . به هر حال هنوزم اعلا نیومده و من می خوام بخوابم. دارم به این فکر میکنم که
موهامو از ته بتراشم یه نه ؟ وای چه تصمیم سختیه .
مثل اینکه من قرار نیست فوتبال نگاه کنم . همه چیز دست به دست هم دادن که نزارن . دیشب
دیگه کلی برنامه چیدم که به سفارش میثم استقلالی بازی رو ببینم که نشد . اعلا ساعت 8.5
اومد خونه گفت آرا پاشو بریم خونه حاجی ، مادر بزرگ گفته شام بیاین اینجا .
اینو که گفتا حالم بد جوری گرفته شد . شب های دیگه ساعت 1شب میاد خونه ، مادرش که
بهش یه چیزی میگه ساعت 8.5 میاد خونه .
بهش گفتم نمی شه نریم ، گفت نه . مادربزرگ ناراحت میشه . سرمو انداختم پایین و رو مبل
نشستم . رفت تو اتاقش و لباس عوض کرد و اومد بیرون دید نشستم ، گفت بدو دیگه پسر ، بدو .
نگاش کردم و بلند شدم که اماده شم و بریم .
تو مسیر فکر میکردم میرم اونجا و میتونم بازی رو ببینم . نشد . من اگه شانس داشتم که وضعم
این نبود .
وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 10 بود و حاجی کنترل به دست فقط کانال عوض می کرد .
منم که باهاش حرف نمیزنم .
رفتم تو اتاق عمو پیروز و دیدم که عمو پیروز فیلم گذاشته داره میبینه و تلویزیون اتاق بالا هم که
خراب بود . باورتون نمیشه میخواستم داد بزنم از حرص .
عمه اینا نیومده بودن . ولی عمو پیمانینا اومدن و وقت شامم که مادر بزرگ خوشش نمیاد
تلویزیون روشن باشه و همیشه خاموشش میکنه . منم که صدام در نمیاد .
وقتی هم که رسیدیم خونه بازی تموم شده بود و من فقط از اینترنت فهمیدم که بازی چند چند
شده . ولی انصافا خیلی بد شانسم . این از زندگیم و وضع و حالمو ، مادر و پدرمو . ای بابا .
امروز ساعت 3 باید با دایی بریم پیش دوستش . بریم ، ببینم چی میشه .
امروز حالم خیلی بهتر شده . دیگه به حرف های اعلا فکر نمیکنم . برام مهم نیست .
دیشب عمو پیروز اومده بود پیشم . برام غذای یه ماهمو آورده بود . این بشر فقط میخواد بره رو
اعصاب من . اصلا باهاش نمیسازم .
همین که در و باز کردم و اومد تو شروع کرد به چرت و پرت گفتن .
بیا برات غذا آوردم بدبخت . تو که نمی تونی بخوری نمی دونم مامان چرا برات غذا میفرسته .
حق مارو میده به تو . لیاقت نداری که . زال ندیده بودیم که دیدیم . چه خبر از رستمو ...
یه مشت حرف بهم تحویل داد . منم فقط به سقف نگاه میکردم که خودش بفهمه به حرفاش
گوش نمیدم . جالب بود که صداش در اومد و برگشت گفت واسه من قیافه نگیر بچه سوسول .
پاشد و رفت تو اتاقم . منم متنفرم از اینکه کسی بره تو اتاقم . کامپیوترمو روشن کرد نشست
پاش . ولی من ازش زرنگترم . کامپیوترم رمز داره . تا دید رمز گذاشتم یکی زد پس سرم
( کنارش وایساده بودم ) و گفت نه بابا زرنگ شدی . تو چشاش نگاه کردم و با اخم بهش گفتم
نکن . اونم گفت ناراحت نشو بابا باهات شوخی کردم .
پاشد و رفت شامو باز کرد . قیمه بود . قرمه سبزی بود . فسنجون بود که خیلی بدم میاد . چند
تیکه مرغ سوخاری بود و بقیه رو بیخیال .
چون خودش قیمه دوست داشت قیمه رو باز کرد و گفت میخوری ؟ گفتم آره . در حین شام بازم
چند باری بهم گیر داد و بعد از شام رفت .
کلا عمو پیروز خیلی خودشو قبول داره . بچه آخریه یه کم منگل شده . خودشم نمیدونه .
اینو ٬ دختر عمه ندا که به هم میرسن فقط برنامشون میشه مسخره کردن من
به هر حال دیشب هم گذشت و عمو نذاشت چیزی بنویسم .
امروز صبح حالم خیلی بهتر شده . فردا با دایی فرزاد قراره بریم پیش دوست روانپزشکش
( همونی که گفت وبلاگ نویسی کنم ) آدم جالبیه . اولین جلسه ملاقاتمون فقط ۱ ساعت به
هم نگاه کردیم . مثلا میخواست من کم بیارمو باهاش حرف بزنم . منم چیزی نمیگفتم و بهش
نگاه میکردم.
نمی دونم شاید دل دایی پیش خانم دکتر گیر کرده باشه . نمی دونم .
امشب بازم حالم بده . اعصابم خورده . دارم قاطی میکنم .
اعلا هنوز برنگشته خونه . احساس میکنم منم که با همه مشکل دارم . واقعا شاید من مشکل دارم . دیگه دارم خسته میشم .
امروز اصلا حوصله نداشتم کامپیوترمو روشن کنم . همش داشتم به حرفهای اعلا فکر میکردم .
خونه حاجی هم نرفتم . گلدونشم نشکوندم . رفتم تو آیینه خودمو نگاه کردم . از قیافه خودم داره بدم میاد .
پس خدا کجاست ؟ خدایی که همه میگن هست . میدونم که هست . ولی اون از من بدش میاد یا اینکه فراموشم کرده . همه میگن تو ماه رمضان خدا به بنده هاش بیشتر توجه میکنه ولی چرا به من توجه نمیکنه ؟
لعنت به این زندگی . از این زندگی که دارم خسته شدم . از همه خسته شدم . از مادری که نیست . از پدری که احساس میکنم به خاطر بودنم خجالت میکشه . از پدر بزرگی که فکر میکنه من باعث بی آبروییشم . از خانواده مادر که بهم ترحم میکنن . بسه دیگه . از عمویی که وقتی بهم میرسه فکر میکنه میتونه سر به سرم بزاره .
میخوام بخوابم .