تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

دیروز موهامو از ته تراشیدم

به گفته خانم دکتر دیروز موهامو تراشیدم .  

 

دیروز ساعت ۱۱ بود که دایی زنگ زد خونه . رفتم گوشی رو جواب دادم . خودشون میدونن که  

 

وقتی گوشی رو برداشتم باید صحبت کنن چون من چیزی نمیگم .

 

دایی گفت سلام آرا جان . خوبی دایی ؟ گفتم مرسی . گفت دارم یه آرایشگر میارم اونجا موهاتو  

 

اصلاح کنیم . تا اومدم بگم نه دایی ،  گفت ، پلیس ، پلیس و قطع کرد . احتمالا پشت فرمون  

 

داشت  حرف میزد . به هر حال ساعت 12 بود که با یه اقای نسبتا جوونی اومد خونه ما . درو  

 

براشون باز کردم و صحنه جالبی بود وقتی مرده موهامو دید . همین که منو دید  زل زد به  

 

موهام .  براش عجیب بود که موهام سفیدن . ازم پرسید خودت سفیدش کردی ؟ دایی گفت آره  

 

خودش سفیدشون کرده . بعد گفت آرا جان سریعتر شروع کنیم که آقا  اردشیر عجله  دارن .  

 

( دایی از مشتریهاشه ) .    

 

 دایی رفت صندلی میز تحریرمو آورد و گذاشت کنار در ورودی که خونه کثیف نشه . منم نشستم  

 

 روش و آقا اردشیر شروع کرد به اصلاح . تو تمام این مدت دایی حتی فرصت نداد بخوام حرف  

 

بزنم و  یهو دیدم وسط موهام نیست . بی انصاف از وسطم شروع کرد . دیگه دیدم چی بگم . کار  

 

که از کار گذشته بود . هیچی آقا اردشیر کارشو تموم کرد و من تو آینه خودمو دیدم که . . . 

 

دایی گفت ، دایی جون من عجله دارم . کاری نداری ؟ با سرم گفتم نه و رفت . من موندمو یه  

 

سر  کچل . وقتی داشتم موهامو جمع میکردم ، باورتون نمیشه اشکم در اومد . ریختمشون تو  

 

یه  پاکت و گذاشتم کنار سطل آشغال . رفتم یه دوش گرفتم . ولی واقعا حس بدی نیست . انگار  

 

چهل ، پنجاه کیلو بار رو از رو سرم ورداشتن . انگار فکرم بیشتر کار میکنه . ولی بازم وقتی  

 

حواسم  نیست دستمو میزارم رو سرم که موهامو که تو پیشونیمه بدم بالا که یه هو میبینم  

 

خبری از مو نیست .  

 

دیشب وقتی اعلا اومده بود خونه ، کنار سطل آشغال موهامو دیده بود . اومده بود تو اتاقم . امروز  

 

ساعت 9 که بیدار شدم نامشو دیدم . کنار کامپیوتر برام نوشته بود اینطوری خیلی آقاتر  

 

شدی .  انصافا کفری شدم بد جور .

 

ولی بعدش که فکر کردم دیدم راست میگه !  

 

حالا نمیدونم عمو پیروز اینطوری منو ببینه چی کار میکنه ؟ یه سال میشم سوژه ی  

 

خندش . تقصیر خانم دکتره دیگه و این دایی خود شیرین ما . نه به داره و نه به بار ، آقا زن ذلیلی  

 

رو شروع کرده . ولی دوست دارم با هم ازدواج کنن . به هم میان . 

مشاوره امروز

یه ده دقیقه ای  میشه که  اومدم خونه . اعلا هنوز نیومده . دایی فرزاد منو آورد خونه و خودش  

 

رفت . آخه بعد از اتمام مشاوره رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم . 

 

دایی ساعت ۲ اومد دنبالم . سر ساعت ۳ رسیدیم مطب . ترافیک بود ٬ اما میتونستیم زودترم  

 

برسیم اما دایی یکم آروم تر رفت که دقیقا سر ساعت ۳ برسیم اونجا که مثلا بگه  چقدر دقیق و  

 

خوش قوله .  

 

همین که وارد مطب شدیم بهم گفت بشین و خودش با هماهنگ کردن با منشی وارد اتاق شد و  

 

در اتاقو بست .بعد از یه ربع اونو خانم دکتر با خنده ضایعی اومدن بیرون . ( جان خودم یه  

 

خبرهایی  هست ) . به هر حال به من چه . 

 

خانم دکتر تا منو دید گفت سلام پسر ساکت خودمون . چه خبرا ؟ بیاتو . من بلند شدمو رفتم  

 

داخل اتاق رو مبل جلوی میزش نشستم . اونم اومد جلوی من نشست .  

 

نه گذاشت و نه برداشت گفت میخوای درمان شی یا نه . من با حرکت  سر گفتم اره . بهم گفت  

 

چند تا کار میگم باید حتما انجام بدی . گفتم باشه . 

 

گفت یک ٬ باید موهاتو از ته بتراشی  تا دوباره در اومدنشونو ببینی ٬ تا خودتم بتونی رشد  

 

کنی .  دو ٬ دیگه نباید رنگشون کنی تا  خودت باشی و خودتو باور کنی . سه ٬ باید آدرس  

 

وبلاگتو  بهم بدی تا ببینم واقعا مینویسی یا نه  ( هر چی اسرار کرد بهش ندادم ). چهار ٬ دیگه  

 

نباید از سرت برای تایید یا رد استفاده کنی . پنج ٬ باید بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنی و چند  

 

تا  دیگه که اگه بگم طولانی میشه ( حقیقتش یادم رفته ) 

 

بعد از گفتن اینا حالم گرفته شد مخصوصا در مورد موهام . 

 

از اتاقش اومدم بیرون و به دایی نگاه کردم که بریم . سوئیچ رو داد به من و گفت برو تو ماشین  

 

من الان میام . اومدم پایین تو ماشین یه نیم ساعتی تو ماشین بودم که اومد . نمی دونم به  

 

هم  چی گفته بودن . اصلا در مورد من بود یا در مورد خودشون نمیدونم . 

 

بعدشم رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم . خاله اینا هم اونجا بودن . 

 

سعید و سمیرا خیلی با هم خوبن . همش با هم درمورد مشکلاتشون درد دل میکنن . خیلی  

 

شبیه هم دیگن . هم از قیافه و هم از اخلاق .  

  

خیلی خانواده گرمی دارن . بهشون حسودیم میشه . بابایی امشب گیر داده بود که زنگ بزنه  

 

فرشته هم بیاد ولی مامانی و خاله رویا مخالفت مردن و هی به من اشاره میکردن که ممکنه  

 

ناراحت بشم . به هر حال هنوزم اعلا نیومده و من می خوام بخوابم. دارم به این فکر میکنم که  

 

موهامو از ته بتراشم یه نه ؟ وای چه تصمیم سختیه . 

 

فوتبال و شانس من

مثل اینکه من قرار نیست فوتبال نگاه کنم . همه چیز دست به دست هم دادن که نزارن . دیشب  

 

دیگه کلی برنامه چیدم که به سفارش میثم استقلالی بازی رو ببینم که نشد . اعلا ساعت 8.5  

 

اومد خونه  گفت آرا پاشو بریم خونه حاجی ، مادر بزرگ گفته شام بیاین اینجا .

 

اینو که گفتا حالم بد جوری گرفته شد . شب های دیگه ساعت 1شب میاد خونه ، مادرش که  

 

بهش یه چیزی میگه ساعت 8.5  میاد خونه .   

 

بهش گفتم نمی شه نریم ، گفت نه . مادربزرگ ناراحت میشه . سرمو انداختم پایین و رو مبل  

 

نشستم . رفت تو اتاقش و لباس عوض کرد و اومد بیرون دید نشستم ، گفت بدو دیگه پسر ، بدو .

 

نگاش کردم و بلند شدم که اماده شم و بریم . 

 

تو مسیر فکر میکردم میرم اونجا و میتونم بازی رو ببینم . نشد . من اگه شانس داشتم که وضعم  

 

این نبود .

 

وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 10 بود و حاجی کنترل به دست فقط کانال عوض می کرد .  

 

منم  که باهاش حرف نمیزنم .

 

رفتم تو اتاق عمو پیروز و دیدم که عمو پیروز فیلم گذاشته داره میبینه و تلویزیون اتاق بالا هم که  

  

خراب بود . باورتون نمیشه میخواستم داد بزنم از حرص .

 

عمه اینا نیومده بودن . ولی عمو پیمانینا اومدن و وقت شامم که مادر بزرگ خوشش نمیاد  

 

تلویزیون روشن باشه و همیشه خاموشش میکنه . منم که صدام در نمیاد . 

 

وقتی هم که رسیدیم خونه بازی تموم شده بود و من فقط از اینترنت فهمیدم که بازی چند چند  

 

شده . ولی انصافا خیلی بد شانسم . این از زندگیم و وضع و حالمو ، مادر و پدرمو . ای بابا .  

 

امروز ساعت 3 باید با دایی بریم پیش دوستش . بریم ، ببینم چی میشه .

دیشب و عمو پیروز

امروز حالم خیلی بهتر شده . دیگه به حرف های اعلا فکر نمیکنم . برام مهم نیست . 

 

دیشب عمو پیروز اومده بود پیشم . برام غذای یه ماهمو آورده بود .  این بشر فقط میخواد بره رو  

 

اعصاب من . اصلا باهاش نمیسازم .  

 

همین که در و باز کردم و اومد تو شروع کرد به چرت و پرت گفتن .   

 

بیا برات غذا آوردم بدبخت . تو که نمی تونی بخوری نمی دونم مامان چرا برات غذا میفرسته .  

 

حق  مارو میده به تو . لیاقت نداری که .  زال ندیده بودیم که دیدیم . چه خبر از رستمو ... 

 

یه مشت حرف بهم تحویل داد . منم فقط به سقف نگاه میکردم که خودش بفهمه به حرفاش  

 

گوش  نمیدم . جالب بود که صداش در اومد و برگشت گفت واسه من قیافه نگیر بچه سوسول . 

 

پاشد و رفت تو اتاقم . منم متنفرم از اینکه کسی بره تو اتاقم . کامپیوترمو روشن کرد نشست  

 

پاش . ولی من ازش زرنگترم . کامپیوترم رمز داره . تا دید رمز گذاشتم یکی زد پس سرم   

 

( کنارش  وایساده بودم ) و گفت نه بابا زرنگ شدی . تو چشاش نگاه کردم و  با اخم بهش گفتم  

 

نکن . اونم گفت ناراحت نشو بابا باهات شوخی کردم .  

 

پاشد و رفت شامو باز کرد . قیمه بود . قرمه سبزی بود . فسنجون بود که خیلی بدم میاد . چند  

 

تیکه مرغ سوخاری بود و بقیه رو بیخیال . 

 

 چون خودش قیمه دوست داشت قیمه رو باز کرد و گفت میخوری ؟ گفتم آره . در حین شام بازم  

 

چند باری بهم گیر داد و بعد از شام رفت .  

 

کلا عمو پیروز خیلی خودشو قبول داره . بچه آخریه  یه کم منگل شده . خودشم نمیدونه . 

 

اینو ٬  دختر عمه ندا که به هم میرسن فقط برنامشون میشه مسخره کردن من  

 

به هر حال دیشب هم گذشت و عمو نذاشت چیزی بنویسم .  

 

امروز صبح حالم خیلی بهتر شده . فردا با دایی فرزاد قراره بریم پیش دوست روانپزشکش   

 

( همونی که گفت وبلاگ نویسی کنم ) آدم جالبیه . اولین جلسه ملاقاتمون فقط ۱ ساعت به  

 

هم  نگاه کردیم . مثلا  میخواست من کم بیارمو باهاش حرف بزنم . منم چیزی نمیگفتم و بهش  

 

نگاه میکردم.  

 

نمی دونم شاید دل دایی پیش خانم دکتر گیر کرده باشه . نمی دونم .

دوباره حالم بد شده

امشب بازم حالم بده . اعصابم خورده . دارم قاطی میکنم .

اعلا هنوز برنگشته خونه . احساس میکنم منم که با همه مشکل دارم . واقعا شاید من مشکل دارم . دیگه دارم خسته میشم .  

 

امروز اصلا حوصله نداشتم کامپیوترمو روشن کنم . همش داشتم به حرفهای اعلا فکر میکردم . 

خونه حاجی هم نرفتم . گلدونشم نشکوندم . رفتم تو آیینه خودمو نگاه کردم . از قیافه خودم داره بدم میاد .  

 

پس خدا کجاست ؟ خدایی که همه میگن هست . میدونم که هست . ولی اون از من بدش میاد یا اینکه فراموشم کرده . همه  میگن تو ماه رمضان خدا به بنده هاش بیشتر توجه میکنه ولی چرا به من توجه نمیکنه ؟ 

 

لعنت به این زندگی . از این زندگی که دارم خسته شدم . از همه خسته شدم . از مادری که نیست . از پدری که احساس میکنم به خاطر بودنم خجالت میکشه . از پدر بزرگی که فکر میکنه من باعث بی آبروییشم . از خانواده مادر که بهم ترحم میکنن . بسه دیگه . از عمویی که وقتی بهم میرسه فکر میکنه میتونه سر به سرم بزاره .   

 

میخوام بخوابم .