-
حال امروزم
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 23:31
دیشب و امروز فکرم رفت پیش فرشته و دلم گرفت . آدم دلش میگیره بعضی وقتها . بعد از دوشی که گرفتم حالم بهتر شد . واقعا گریه آدمو سبک میکنه . الان خیلی بهتر شدم . بعد از گریه ای که کردم دلم سبک شد . وقتی از حموم اومدم بیرون رفتم تو اتاق که خودمو خشک کنم . اعلا اومد در زد . رفتم بیرون . بهم گفت بابا حوصله داری بریم یه دوری...
-
تعادل
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 16:02
تعادل ندارم . تعادل عصبی ندارم . سرم درد میکنه . حوصله نوشتن ندارم . حتی حوصله ندارم نظرات رو هم تایید کنم . اعلا امروز خونه ست . امروز شهادت امام علیه . اعلا دیشب بیدار بود . هیچ وقت نماز نمیخونه . اصلا روزه هم نمیگیره . ولی دیشب دعا میکرد . احساس میکنم یه کاری باید بکنم ولی نمی دونم چیه . فکرم مشغوله . دلم گرفته ....
-
اعصابم به هم ریخته از کارای مهرداد
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 11:09
یه عادت بدی دارم همیشه ٬ وقتی یه موضوعی برام پیش میاد که نگرانم میکنه ٬ کاملا فکرمو مشغول میکنه و اعصابمو میریزه به هم . اونموقع ست که دیگه نمیتونم هیچ کاری بکنم . از دست این مهرداد . دیروز زنگ زد بهم . گفتم بیاد خونه ما و اومد . ازش پرسیدم قضیه پیرمرده چی بود . اولش گفت بیخیال و چیز خاصی نیست . بعدش که یه کم اصرار...
-
من و اعلا
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 19:15
دیشب اعلا زود اومد خونه . ساعت 9 بود . تو اتاقم بودم که صدای در اومد . از اتاقم رفتم بیرون دیدم خودشه . تا منو دید گفت زود اومدم شام بریم بیرون . گفتم حوصلشو ندارم . ( کاش قبول کرده بودم ) گفت پس زنگ میزنم شام بیارن ، گفتم باشه . گفت چی برات سفارش بدم ؟ گفتم هر چی واسه خودت سفارش دادی . گفت باشه . و منم اومدم تو...
-
فوتبال دیشب
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 14:51
بلاخره یکی از این بازیهای فوتبال که میثم استقلالی سفارش میکرد ببینم ، جالب از آب در اومد . واقعا بازی جالبی بود . این بازی باعث شد بعد از مدت ها منو اعلا باهم بشینیم روی یه مبل . گفتم که اعلا از پنجشنبه اصلا حالش خوب نبود . دیروزم که همش بی حال تو اتاقش بود . منم تو اتاقم دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم . تمام...
-
دیشب ٬ خونه حاجی
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 13:14
الان تقریبا یک ساعتی میشه که اومدیم خونه . اعلا حالش خوب نیست و رفته تو اتاقش . منم بعد از تایید نظرات ٬ میخوام بنویسم . دیروز اعلا خیلی زودتر از اونی که من انتظار داشتم اومد خونه . و گفت که آرا آماده شو بریم . منم آماده شدم و رفتیم خونه حاجی . اعلا حالش واقعا بده . نمی دونم چش شده . ولی فکر نکنم تو تابستون آدم...
-
فقط خواستم بنویسم
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 13:11
زندگیم داره کاملا یکنواخت میگذره . کاملا بی هدف . بی برنامه . بعد از دو سه روز بلاخره اعلا رو دیدم . امروز صبح زیاد حالش خوب نبود و دیر تر رفت . منم وقتی بیدار شدم دیدم رنگ و رو رفته رو مبل لم داده . نگام کرد و گفت خوبی پسرم ؟ بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم دست و صورتمو بشورم . حوصله ندارم باهاش حرف بزنم...
-
حالم معمولیه
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 17:08
چیزی برای گفتن ندارم . امروز حالم معمولیه و مثل همیشه تو اتاقم دراز میکشم و یا کتاب میخونم یا آهنگ گوش میدم یا نگاه میکنم ببینم کی اومده و سراغی ازم گرفته . از تلویزیون خوشم نمیاد و علاقه ای به نشستن پاش ندارم . راستی اسم من ضایع ست ؟ ندا همیشه میگه اسمت خیلی ضایع ست . میگه وقتی پیر شدی مردم کلی بهت میخندند واسه اسمت...
-
دیروز موهامو از ته تراشیدم
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 13:34
به گفته خانم دکتر دیروز موهامو تراشیدم . دیروز ساعت ۱۱ بود که دایی زنگ زد خونه . رفتم گوشی رو جواب دادم . خودشون میدونن که وقتی گوشی رو برداشتم باید صحبت کنن چون من چیزی نمیگم . دایی گفت سلام آرا جان . خوبی دایی ؟ گفتم مرسی . گفت دارم یه آرایشگر میارم اونجا موهاتو اصلاح کنیم . تا اومدم بگم نه دایی ، گفت ، پلیس ، پلیس...
-
مشاوره امروز
جمعه 29 مردادماه سال 1389 00:13
یه ده دقیقه ای میشه که اومدم خونه . اعلا هنوز نیومده . دایی فرزاد منو آورد خونه و خودش رفت . آخه بعد از اتمام مشاوره رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم . دایی ساعت ۲ اومد دنبالم . سر ساعت ۳ رسیدیم مطب . ترافیک بود ٬ اما میتونستیم زودترم برسیم اما دایی یکم آروم تر رفت که دقیقا سر ساعت ۳ برسیم اونجا که مثلا بگه چقدر...
-
فوتبال و شانس من
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 12:23
مثل اینکه من قرار نیست فوتبال نگاه کنم . همه چیز دست به دست هم دادن که نزارن . دیشب دیگه کلی برنامه چیدم که به سفارش میثم استقلالی بازی رو ببینم که نشد . اعلا ساعت 8.5 اومد خونه گفت آرا پاشو بریم خونه حاجی ، مادر بزرگ گفته شام بیاین اینجا . اینو که گفتا حالم بد جوری گرفته شد . شب های دیگه ساعت 1شب میاد خونه ، مادرش که...
-
دیشب و عمو پیروز
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 12:23
امروز حالم خیلی بهتر شده . دیگه به حرف های اعلا فکر نمیکنم . برام مهم نیست . دیشب عمو پیروز اومده بود پیشم . برام غذای یه ماهمو آورده بود . این بشر فقط میخواد بره رو اعصاب من . اصلا باهاش نمیسازم . همین که در و باز کردم و اومد تو شروع کرد به چرت و پرت گفتن . بیا برات غذا آوردم بدبخت . تو که نمی تونی بخوری نمی دونم...
-
دوباره حالم بد شده
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 00:08
امشب بازم حالم بده . اعصابم خورده . دارم قاطی میکنم . اعلا هنوز برنگشته خونه . احساس میکنم منم که با همه مشکل دارم . واقعا شاید من مشکل دارم . دیگه دارم خسته میشم . امروز اصلا حوصله نداشتم کامپیوترمو روشن کنم . همش داشتم به حرفهای اعلا فکر میکردم . خونه حاجی هم نرفتم . گلدونشم نشکوندم . رفتم تو آیینه خودمو نگاه کردم ....
-
دعوای امشب
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 01:59
سلام . الان که دارم اینو مینویسم ساعت از ۱ بامداد میگذره . منم اعصابم داغونه و خوابم نمیبره . اعلا بعد از حرف هایی که بهم زد ٬ رفت تو اتاقش و نمی دونم که خوابه یا بیدار . اگه می گم امشب منظورم ساعت ۹:۳۰ شب بود که تو اتاقم بودم . صدای در رو شنیدم و در اتاقم رو باز کردم و دیدم که اعلا رو مبل لم داده .زود اومده بود ....
-
اعلا
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 13:05
سلام . این آخرین باریه که از کس دیگه ای مینویسم . بعد از این فقط از خودم و خاطراتم مینویسم . اعلا 43 سالشه . اعلا پسر اول و کلا بچه ی اول حاج علی و ایران خانمه . اعلا همراه پدرش و عمو پیمانم تو کار خرید و فروش آهنن . اعلا بعد از جدایی از فرشته ، نگهداری از من رو بر عهده گرفت . ( به هر حال بچش بودم ، وظیفه ش بود ) اعلا...
-
فرشته
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 19:52
فرشته امروز صبح بعد از دو ماه زنگ زد خونه . رفتم شماره رو نگاه کردم و دیدم که شماره خودشه ، جواب ندادم .سه ، چهار بار زنگ زد . می دونست که من خونه هستم .جایی رو ندارم که برم . بعد از دو ماه زنگ زده بود که چی ؟ که ادای مادرها رو در بیاره . پیش خودش فکر کرده که من نمیفهمم . من که می دونم به اصرار بابایی فرهاد زنگ زده...
-
مهرداد
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 19:29
سلام راستش دیروز می خواستم مهرداد رو بهتون معرفی کنم ولی به خاطر حال بدم نتونستم . واقعا شب بدی رو گذروندم . مهرداد دیروز اومده بود پیشم . بعد از رفتنش اوایل شب بود که حالم خیلی بد شد . مقصر هم مهرداد بود . فکر کنم غذایی که با خودش آورده بود مشکل داشت . ببخشید میگم ولی دوبار بالا آوردم . مادری هم که بالای سرم نبود ٬...
-
خاطره از عید سال ۸۷
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 01:45
عید دو سال پیش بود . مادر بزرگ (مادر اعلا ) زنگ زد و به اعلا گفت شام با آرا بیاین اینجا . من و اعلا هم بر خلاف میل من و به اصرار اعلا رفتیم اونجا . همه اونجا بودند . آقا رضا و عمه مهین با دختراشون ، عمو پیمان و زنش وبیتا کوچولو و عمو پیروز . من در مدتی که اونجا بودیم رو مبل نشسته بودم و بدون اینکه حرفی بزنم به دیگران...
-
من و خانواده فرشته ۱
شنبه 9 مردادماه سال 1389 15:17
بابا فرهاد ( بابای فرشته ) که من بابایی صداش می کنم مرد خیلی خوبیه . بابایی دبیر بوده و با مامانی ( مامان خدیجه ) تو مدرسه آشنا شدند ٬ چون مامانی هم دبیر بوده . بابایی منو خیلی دوست داره و همیشه نگران منه . همیشه ازم از طرف فرشته معذرت خواهی میکنه و میگه فرشته در مورد تو مقصره .بابایی همیشه میگه آرا جان درس بخون و قوی...
-
من و خانواده اعلا ۱
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 13:22
حاج علی ( پدر بزرگم ) که یه پاپاسی حاجی بودنش روقبول ندارم و می دونم فقط برای کسب اعتبار تو بازار حاجی شده از من خوشش نمیاد . نمی دونم من چه گناهی کردم که اعلا با فرشته ازدواج کرده و من به دنیا اومدم . همیشه تحقیرم می کنه . هر وقت منو میبینه بر میگرده میگه اعلا دلش خوشه پسر داره . این بچه معلوم نیست مال کی هست . عمو...
-
درباره خودم
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 20:29
سلام من آرا هستم و ۱۹ سالمه . متولد ۱/۲/۱۳۷۰ من از ۸ سالگی فرزند طلاق شدم ٬ طلاقی که بزرگترین ضربات رو به زندگی من زد . اعلا ( پدرم ) تو کار خرید و فروش آهن و فرشته ( مادرم ) در حال حاضر دانشجوی زبان اینگلیسیه . بعد از طلاق دیگه بهشون نگفتم مامان و بابا و به اسم کوچیک صداشون می کنم چون ازشون متنفر شدم و دیدم لیاقت پدر...