تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

دو روز مزخرف

اول با این جمله شروع میکنم که از نظرات عزیزان دلم فهمیدم که همه جوره حق با پدر و پدر بزرگ


عزیز تر از جانم هست و من فقط یه بچه لجبازم که بهونه میگیرم . مرسی از لطفتون .


دوم اینکه تمام امروز رو در بستر بیماری بودم و الان فقط بلند شدم که پستمو بزارم و به همون


بستر بیماری برگردم . امروز از همون آمپول هایی که چند روز پیش به یکی گفتم نوش جونت ،


خودمم نوش جون کردم . سرما خوردم . دسته گل عمو پیروز .


دیروز صبح با با شنیدن برخورد یک جسم محکم با کمد اتاق بیدار شدم . اولش بیخیال شدم و


چشمامو بستم تا خوابم رو ادامه بدم . اما دوباره همون صدا اومد . سرمو بلند کردم و دیدم بیتا تو


اتاقمه . بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟ اونم بدون اینکه چیزی بگه همون جسم محکمو که


اسپری مامانش بود به سمتم پرت کرد و یه لبخند پر صدا هم تحویلم داد . البته اسپری پرتاب شده


اصلا به من نرسید  خوشبختانه .


در همین حین زن عمو اومد تو اتاق و گفت سلام آرا . بیدار شدی ؟ خواستم بگم بیدارم کردین


ولی نگفتم . بعد به بیتا گفت مامان جان اینجایی . بیا بریم . داداشو اذیت نکن . بیتا هم اومد


اسپری رو ورداشت و رفتن بیرون .


خواستم دوباره بخوابم که یهو نسترن اومد گفت سلام . بیداری ؟ گفتم آره . شماهم اینجایید ؟


گفت آره . مادر بزرگ ناهار درست کرد گفت همه بیایم روز جمعه دور هم باشیم . بعدش گفت ، آرا


میتونم با کامپیوترت تحقیقمو بنویسم . عمو پیروز نمیزاره با کامپیوترش کار کنم . گفتم باشه و رمز


کامپیوترمو بهش گفتم . فقط بهش گفتم به کسی نگه . مطمئنم نمیگه . آدم باورش نمیشه . دو


تا خواهر اینقدر متفاوت ؟! ندا اونجوری ، نسترن اینجوری ؟


وقتی رفتم پایین ساعت 11 بود . همه جمع بودن . وقتی منو دیدن سرمو به عنوان سلام تکون


دادمو رفتم واسه صبحونه . همه اینا گذشت و ناهارم خوردیمو تا اینجاش بازم خوب بود جز


نگاههای تهدید آمیز ندا . بعد از ناهار آقا رضا به همه گیر داد که بیاین مچ . عمو پیمان که زیر


عذابهای زن عمو جونی براش نمونده بدون هیچ زوری از طرف آقا رضا خود به خود خاک شد . بعد


هم به اعلا گیر داد که اعلا اصلا اهل این جلف بازیها نیست ، به قول خودش آدم باید سنگین باشه


. بعد از اون نوبت رسید به من . پسر بیا ببینم چه قدر مردی ؟ این عموت که هیچی . باباتم که


هیچی . بیا بینم . اینقدر گیر داد که مجبور شدم قبول کنم . بی انصاف نذاشت یه کم حس بگیرم .


همین که دستمو گرفت تمام زورشو خالی کرد رو دستم . انصافا یه لحظه فکر کردم دستم کلا از


بازو کنده شد . بعد که با افتخار خاکمون کردو ما هم دستمونو گرفتیم برگشته میگه یکم جنبه


داشته باش بچه . اومدم بگم آخه مرد گنده تو حداقل 95 کیلو وزن داری ، من وزنم 70 هم نمیشه .


بعد من باید جنبه داشته باشم . خجالتم نمیکشه .


بعدش عمو پیروز اومد . عمو پیروزم انتقام کل خانواده رو از این مرد گرفت . تو یه فشار دستشو


خوابوند . آقا رضا قبول نکرد گفت من اماده نبودم . دوباره بازم عمو پیروز مچشو خوابوند . آخ حال


کردم .  جالبش اینه که ندا و نسترن هم طرفدار عمو بودن . بعد که آقا رضا باخته میگه شما چرا


منو تشویق نمیکردین . عجب بابا !


شب هم که نذاشتن من پستمو بزارم . گفتن بیا مختار نامه ببین . منم رفتم . بعدشم اینقدر


حرف زدن که نفهمیدیم چی شد . حالا بدبختیام از اینجا شروع شد . بعد از فیلم همه پاشدن برن


. منو عمو پیروز و اعلا و حاجی و مادر بزرگ رفتیم بیرون واسه بدرقشون . همین که داشتیم بر


میگشتیم تو ،  نمیدونم چی شد خواستم با عمو شوخی کنم . عمو جلوی هممون بود . وقتی


داشت از پله های کنار استخر رد میشد . من رفتم از پشت حولش دادم . اونم برگشت واسه


شوخی منو یه حول انصافا خیلی کوچیک داد. من جون ندارم عقب عقب رفتم افتادم تو استخر .


شانس آوردم آب داشت . و الا حداقلم  ضربه مغزی بود . آبشم مونده بود . سردم بود . خیلی وقت


میشه  آبش عوض نشده . هیچی عمو دستمو گرفت و درم آورد . بردنم تو . حاجی هم یه مقدار


عصبانی شد واسه عمو که اون عقلش کمه تو که عاقلی  چرا حولش دادی ؟ اگه یه چیزیش


میشد چی ؟ عمو هم همش میخندید .  یه دوش گرفتمو رفتیم خوابیدیم .


امروز صبحم با گلوی گرفته و تب بیدار شدم . مادر بزرگ زنگ زد و دکترخودشون ( اسم نمیبرم )


اومد . دو تا  آمپی سیلین ( صوتی ) پنی سیلین به من زد تا من باشم به بچه مردم نگم آمپول


نوش جونت . الان حالم خوبه . حالا دکتره برگشته میگه  این سرما خوردگی داشت ولی این آبو


شبو نسیمو همه باعث شد که مشخص بشه بیماری . راستی عمو برام یه عطر آورد امشب که


دیشبو جبران کنه .


ساعت 12 شد الان .


من برم یه سری به وبلاگا بزنم و بعدش برم بخوابم .


فعلا .





نظرات 16 + ارسال نظر
پدرام یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ http://www.appocalipto.blogfa.com

سلام
من پدرام هستم
وب خیلی قشنگی داری

قلب آدم ها گاهی شکوه می کند چرا که آدم ها می ترسند که بزرگترین رؤیاهایشان را متحقق کنند، چون یا فکر می کنند که لیاقتش را ندارند و یا اینکه نمی توانند از عهده آن برآیند. ما قلب ها از ترس می میریم. تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا لحظاتی که می توانستند خیلی زیبا باشند و نبودند یا گنج هایی که می توانستند کشف شوند ولی برای همیشه در زیر خاک مدفون ماندند چون اگر هریک از این اتفاق ها بیفتد ما رنج وحشتناکی می کشیم. «قلب من از رنج کشیدن می ترسد» *** همیشه به قلبت بگو: «که ترس از رنج از خود رنج بدتر است» (تاریکترین لحظه شب لحظه قبل از طلوع آفتاب است).

من دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم و همینطور شما با من وب بهانه ی خوبی برای دوستی است خوشحال میشم به من سر بزنید و نظر خودتونو در مورد وبم بگید.
راستی اگه اپ کردی منم خبر کن.
/*-*\

حتما سر میزنم

آقاپسر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ق.ظ http://www.aghapesar.ir

پنی سیلین یا آمپی سیلین داداشی ؟!
منم سرما خورده بودم یه روزی میشه که بهترم ...

مراقب آقا داداشم باش بیش از اینا ...
ضمنا خوشگل هم خودتی ! من کلی هم زشتم داداشی حالا بذا سر فرصت یه عکس از خودم میذارم که دیگه از این حرفا نزنی

فعلا ...

. اصلا مگه خودت تا حالا صوتی ندادی ؟


امیدوارم زود خوب شی .

. دروغ میگی داداش خوشگلم .

منتظرم عکستو ببینم .

مرسی

گندم یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ

الهی ارا مریض شدی؟!
دلم برات سوخت ولی ی جورایی حقته!!
به من گفتی نوش جونت دیگه!! حالا خوبه منم بهت بگم نوشه جونت؟!!!
کلی به پستت خندیدم!! با اینکه خیلی خوابم میومد ولی تا آخرش خوندمُ نتونستم همین امشب برات نظر نذارم!!
خیلی خیلی مراقبه خودت باش داداشی تا بدتر نشی...
راستی چه حسی داشت زدنِ آمپول؟!!(آیکون گندم شیطان میشود!!)

آره

میدونم حقمه .

به اشتباه خود پی بردیم . شرمنده

حتما مواظبم .

درد

vo0ro0jak یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ق.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

سلام آرا جون.خوبی عزیز.شرمنده دیر برات کامنت میذارم.نمیدونستم سرما خوردی.الان بهتری عزیزم.فقط واسه خاطر تو آپیدم.چون حس نوشتنو نداشتم.

سلام آجی وروجک

مرسی

خواهش میکنم .

آره بهترم .

مرسی

نگین یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://mininak.blogsky.com

سلام داداشی !‌
ایول باباااا !‌چه داداش باحالی داریم ما !‌(به خاطر کامنتت گفتم )
ببین آرا جان تو هیچ وقت نباید بگی مجبورم زندگی کنم !‌باید الکی هم شده بگی از زندگی لذت میبرم !‌به خدا تاثیر داره ها !‌امتحان کن !‌
در ضمن مگه من بوقم !‌؟‌ من که گفتم تو تقصیر نداری تقصیر بقیه است
آخه تو حق داری به خدا !‌هر کی یه جور واکنش نشون میده !‌بابات و بابابزرگت برن خدا رو شکر کنن که تو مثه واکنش بقیه معتاد یا دختر باز نشدی !‌به خدا ارست میگم !‌
در مورد ندا هم دو تا بزن تو دهنش حساب کار دستش بیاد !‌نمی تونی هم بگو خودم بیام بزنم !‌اههههههههه !‌دختر این قدر ... !‌ببخشید جای خالی رو خودت با دله خودت پر کن آقا داداش !‌

ولی جدی آرا اینا اینقدر سر به سرت میذارن تو هم سر به سرشون بذار بهشون بخند !‌چرا ودتو اذیت می کنی ؟ چرا تو خودت میریزی ‌؟‌
اونا تو ور اذیت می کنن اون وقت تو واس میسیتو نگاه می کنی ‌؟ خب اونا هم همینو می خوان دیگه !‌
ولی خودمونیم این عمو پیروزت به نظر بد نمیاد ها !‌
دیگه اووووووووووووووووم
ایشالا زودتر بیماریت خوب شه منم برات دعا می کنم

سلااااااااام



وقتی خوش نمیگذره چه طوری بگم خوب ؟

معذرت میخوام . شما سروری

بله واقعا . الان مغرور شدیییییم .

نه بابا . خشونت لازم نیست .

دختر اینقدر بی ادب .

عمو پیروزم با همه شوخی میکنه . کلا اخلاقش اینطوریه . بزرگ و کوچیک حالیش نیست .

مرسی

نونوچه یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://nonoche.blogsky.com

یووووووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووووووو یه روزه دیگه و یه با نونوچه بودنه دیگه هه هه هه هه این اولین باریه که خاطرات یه پسمل رو می خووووووووووونم افتضاح خوب می نویسی یه چیزی بگم فینگیلی؟؟ ظرفیت یوخده با یه شیرجه رفتن تو آب فرتی سرما خوردی؟؟ پس من پوووووووستم افتضاح کلفته فینگیلی... چووووووون یه روز در میون شیرجه میرم به نسترن اعتماد نکن بچه... رمزش رو عوض کن از من گفتن بووووووود
مرسییییییییییییییییییییییییی فینگیل

سلاااام

جدا ؟

گفتم که . مثل اینکه از قبل سرما داشتم شدید شد .

نه ٬ نسترن خیله گله . مطمئنه .

مرسی

فینگیلم خودتی .

مسافر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

به نام خدا
برای رسیدن به مقصد باید در جاده قدم برداریم
مگر نه سرگردان می شیم در این کویر وحشت
خدا کنه زودتر بهتر شی عزیرم

مرسی مسافر جونم

گندم یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

بهتری آرا؟!

اوهوم

پیمان یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

چه طوری آرا؟
آهنگی که بهت گفته بودمو گوش کردی؟

خوبم داداش

آره ولی چیزی نفهمیدم .

مسافر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

به نام خدا
کی گفته تو اون شرایط تو هیچ حقی نداری
به نظر من ۵۰درصد حق با توئه عزیزم
شایدم بیشتر
شایدم
حق با کسیه که خدا با اونه

مرسی که حقو میدی به من

نارون یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام آرا...
بابت سرما خوردگیت متاسف شدم..
ایشالا زودتر خوب میشی
مهمونی که خوبه...
باعث تغییر روحیه میشه
گوشه نشینی همیشه خوب نیس
گاهی تو جمع بودنم لازمه
ممنون به یادم بودی

سلام

مرسی از لطفت

مرسی

آره بد نیست . اتفاقات خوب واسه ادم میفته .

خواهش میکنم . ما که یه اجی نارون بیشتر نداریم

گل مریم یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام
مرسی که رو حرفای ما حساب باز می کنی! خیلی ممنون
هر روز بهتر از دیروز می نویسی!
تازه من دارم به صممیت فامیلیتون حسودیم میشه هااا! به یه عموی خوب! پدر و مادر بزرگ خوب!
خدای خوب هم که نمی زاره تنها باشی!
زودتر خوب بشی آرا جان

سلام

خواهش میکنم

مرسی

ای بابا . اونا واسه خودشون خوشن . منو که حساب نمیارن .

مرسی

فلفل یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ب.ظ

چقدر رفتی خونه حاجی اتفاقات جالب برات می افته

آخه اینجا شلوغ تره .

خونه خودمون منو اعلا تنها بودیم هیچی پیش نمیومد .

سارا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://paize-zendegi.blogsky.com

داداشی جونم آمپولی که خوردی نوش جانت( حالا خودمم سرما خوردم دوتاشم خودم می خورم)
خب حالا تا تو باشی وقتی می گم برای خودت خوشی پیدا کن و بنویس بازم به کارای خودت ادامه بدی
حالا اگه تو نخندیدی من که یه دل سیر خندیدم.آدم یکی و حول میده وای میسته دم دستش که اونم حولش بده؟! ولی بازم از این کارات بنویس خیلی با حال بود

مرسی از لطفتون

شما هم نوشجون کنید میفهمید که حسی داره !



بلد نیستم از این کارا خوب . چه میدونستم حولم میده ؟

مرسی دیگه . من بیفتم تو استخر شما بخندی . چشم

patina دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://patina.ir

سلام آرا جونم
آخ که دلم واست تنگ شده بود
خیلی دردم گرفت واسه آمپوله
خوندنی دردشو حس کردم
الهی بمیرم اونم دوتا
خیلی خوشحالم که به نظرت نوشته هام چرند نیست
خوشحالم دوسشون داری
مواظب خودت باش عزیزدلم
خیلی دوس دارم عکستو ببینم
میشه داداشی؟

سلام

مرسی

منم دردم گرفت .

معلومه که چرند نیست .

مرسی

شاید یه روز بزارم براتون .

نگین چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

شوخی کردم می خواستی هم میتونستی جواب ندی ...
نه چون فقط از بین این همه پایین نظر من خالی بود گفتم نکنه ناراحت شدی از دستم ...
بی خیال !‌
تو اون اراسلم همچین گفتی عشق ؟!‌ با یه عالمه علامت سوال که وحشت کردم !
آره بابا منه خلم عاشق شدم ... ۲ سال نمی دونم یا ۳ سال هم از آشناییم می گذشت ...ولی حتی واسه یه ثانیه رنگ خوش ندیدم و مرتب عذاب میکشیدم !‌
بی خیال !‌
به قوله دوستی :
؛هر کس به طریقی دله ما میشکند ما هم به طریقی دلشان میشکنیم )
راستی کارای اینترنت داشنگام درست شد...دیگه احتمالا میام نت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد