شاید بگید قبلا هم اینو گفتم . حقیقتا نمیخواستم همینم بنویسم . میخواستم بی صدا فراموش
شم . اما چند تا نظر باعث شد بیام و بگم تصمیمم چیه .
بیشتر از همیشه خسته م . به اعلا گفتم برگردید . ولی گفت آبی که از جوب رفت دیگه بر نمیگرده
و بهم گفت دیگه در موردش صحبت نکن . فرشته هم گفت همه چیز برام تموم شده و اعلا فقط
برام قابل احترامه و علاقه ش دیگه به عنوان یک همسر معنی نداره .
چیزی که همیشه ٬ از همه مخفی میکردم و حتی دوست نداشتم اینجا بگم بیماریم بود . وگرنه
همه چیزو بدون کم و کاست مگه اینکه یادم میرفت اینجا گفتم . حالا میخوام اونم بگم تا دیگه
نتونم بیام اینجا و این باعث میشه بازم خودمو مخفی کنم از همه .
من مبتلا به بی پلار هستم . یه سرچ تو گوگل ، بهتون میگه یعنی چی . فقط اینکه برای من
درمانی وجود نداره . و حسرت من از زندگی که توش هستم به خاطر همینه که ناخواسته درگیر
این بیماری هستم که شوک طلاق پدر و مادرم توی بچگی باعثش شد .
حالا میبینید که حق با منه از همشون بدم بیاد . نه شادیم دست خودمه نه غم و غصه م . البته
خوشحالیم متعادله اما افسرده که میشم . . . .
بگذریم . اومدم واسه خدا حافظی و بگم که بهترین لحظات عمرم تو همین وبلاگ گذشت . البته
مطمئنم کسی نمیخواد با یه بیمار روانی که حتی کارش به بیمارستان روانی هم رسیده رفاقت
کنه پس ازتون خواهش میکنم اگه خواستید نظری بزارید فقط خداحافظی باشه ، فقط همین .
به خدا عاشقانه دوستتون دارم . به خدا اینم دروغ نمیگم که دارم گریه میکنم . اینو دارم میگم که
بدونید چقدر دوستون دارم . زندگی منم اینطوریه دیگه . عادت کردم . نوشتنو ادامه بدم خودم
بیشتر عذاب میکشم .
سعیمو میکنم زندگیمو عوض کنم . اگه تونستم که من بردم و اگه نه که هیچ ، مثل همیشه
میبازم .
خیلی دوست داشتم همتونو از نزدیک ببینم . تازه میخواستم عکسمو براتون بزارم ولی تمومش
کنم بهتره . اینبار جدیه جدیه م .
همتونو دوست دارم . از ته دل . این شکلکو گذاشتم که شاید یکم بتونه حالمو بیان کنه .
ای کاش جور دیگه ، جای دیگه و تو شرایط دیگه باهاتون اشنا میشدم .
یه خواهش باقی موند . فراموشم نکنید چون از فراموش شدن میترسم .
همتونو دوست دارم .
خدا حافظ