تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

آخرین پست

سلام .


امروز میخوام آخرین پستمو بنویسم . توی تاریکی اتاقم . زیر بار روحم که میخواد از جسمم جدا


شه . با بغضی که داره اعصابمو خورد میکنه .


دیگه میخوام تمومش کنم . دیگه نمیخوام خودمو گول بزنم . دیگه بستمه . دیگه نمیخوام مزاحم


کسی باشم . دیگه نمیخوام به این فکر کنم که چرا اسم بچه ها تو نظراتم نیست . 


دیگه نمیخوام از حماقتام بگم . دیگه نمیخوام محبت گدایی کنم . دیگه نمیخوام وقتی دارم


مینویسم گریه کنم . دیگه نمیخوام تصویرتونو تو ذهنم بسازم . دیگه نمیخوام بیام ببینم مطلب


جدید نوشتین ولی به من سر نزدین . حالم از حس اون لحظه م بهم میخوره . خسته شدم .


خسته شدم از خدایی که منو نمیخواد . از همه خسته شدم . از خودم . از اعلا . از فرشته . از


همه .از اینکه خودمو بزور به دنیا و آدماش تحمیل کنم خسته شدم . دیگه نمیخوام خودمو به اعلا


تحمیل کنم . دیگه نمیخوام باهاش دهن به دهن شم . دیشب بهش گفتم ازش بدم میاد . سرم


داد زد . گفت فکر میکنی من ازت خوشم میاد . فکر میکنی من از دستت خسته نشدم . دارم بزور


تحملت میکنم . خواستم بیام تو اتاقم ، دستمو گرفتو گفت ببخشید . اومدم تو اتاقم . حرفشو زد .


ببخشیدشم فقط واسه سر پوش گذاشتن رو حسش بود . اونا همه از من بدشون میاد . لعنت به


همشون . دیگه حالم داره از این دنیا بهم میخوره . دیگه حالم داره از همه بهم میخوره . 


ببخشید که چند وقتی وقتتونو گرفتم . شما هم مشکلات خودتونو دارین . جدی بگم ،‌شما هم


بهم ترحم میکنید . از ترحم بدم میاد . دیگه نمیخوام بنویسم . ولی بودن در کنار شما برام لحظات


خوبی رو ساخت که اونم خدا نمیخواد . 


آبجی وروجک ، آبجی گندم ، آبجی رومینا ، آبجی فرانک ،‌ داداش ابولفضل ، مرسی از آقا شهریار ،


داداش میثم ، داداشمهدی و مسافر عزیز ، مرسی از همتون . یه خواهشی دارم ، فراموشم


کنید .


حالا میفهمم که حق من از این دنیا فقط تنهاییه . به وبلاگتون میام ولی نظر نمیدم .


خدا هیچوقت نخواست که من زندگی کنم . خدایا چرا ؟ 


میخوام از امروز تنهایی خودمو باور کنم  . دیگه نمیخوام باهاش بجنگم . بازی رو که خودم شروع


نکردم باختم .


میدونم فکر میکنید من آدم روانی هستم . بهتون حق میدم . ولی من از احمق بودن خودم ، ساده


بودن خودم ، حالم داره بهم میخوره . روحم داره سنگینی میکنه . 


دیگه عادی شدم برای همه . عادی شدن ناراحتم میکنه . یه اعتراف ، من آدم حسودیم . همیشه


حسرت پدر و مادرای دیگران رو خوردم . همیشه دوست داشتم منم پدر و مادر خوبی داشتم .


دوست داشتم کسایی بودن که واقعا منو بخوان . 


به هر حال مرسی از همتون . 


مرسی از آبجی وروجک که همیشه میومد نظر میداد . نمی دونم چرا دیگه نمیاد ؟ همیشه


اخلاقمون شبیه هم بود . همیشه حسش میکنم .


مرسی از آبجی گندم که همیشه دوست داشتم باهاش شوخی کنم . اونم تلافی نکرد .


مرسی از آبجی رومینا که همیشه مهربون بود . اما نمیاد بهم سر بزنه .


مرسی از آبجی فرانک که اولین کسی بود که بهم توجه کرد . 


مرسی از داداش ابولفضل که اولین کسی بود که بهش گفتم داداش .


مرسی از آقا شهریار که همیشه بهم امید میداد و پیشنهاد برای زندگی بهتر .


مرسی از داداش میثم که میخواست استقلالیم کنه .


مرسی از داداش مهدی که اونم زندگیش شبیه منه .


مرسی از مسافر که همیشه قصد ارشادمو داشت و به فکرم بود .


مرسی از فلفل که دیگه بهم سر نمیزنه .


متاسفم که وقتتونو تلف کردم . من لیاقت وقتتونو نداشتم . نمیدونم میخوام چیکار کنم . ولی تا دو


سه روز آینده تصمیم میگیرم . 


خداحافظ . . .


 

نظرات 16 + ارسال نظر
سما شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ق.ظ http://gileloy.blogsky.com

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای. چقد نا امیدی تو دختر(؟). حدس می زنم دختر باشی.
منو یاد ۱۳ سالگیم میندازی. منم اینجوری بودم. اما خیلی از اون روزا می گذره. کم کم یاد می گیری با دنیا و آدماش کنار بیای. زندگی جنگیدنه. کم نیار. چرا میخوای به نظر بقیه زندگی کنی؟ خودت خودتو دوست داشته باش. عاشق خودت باش. از خودت کیف کن. مطمئن باش تا خودت شیفته خودت نباشی هیچ کس بهت توجه نمی کنه. با انرژی های درونیته که بقیه رو هم به سمت خودت می کشی. امیدوارم بازم نوشته هاتو ببینم. به من سر بزن.

پسرم

مرسی که اومدی ولی من واقعا خسته م .

بدجوری روحیه م داغونه . دیگه از نگاه دیگران خسته شدم .

تحملم تموم شده .

مسافر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

به نام خدا
تو نفهمیدی من به خاطر روابط اجتماعی ضعیفم اونطوری رابطه بر قرار می کردم

بابا خدایی آخراش بهتر نشده بودم؟
تازه داشتم یاد می گرفتم
منم جوونم و از نصیحت بدم می یاد
خوب غلط کردم.
ببخشید

بهت حق می دم از من بدت بیاد
خوب خیلی برخوردم لوسبود

آرا
من نیتم این بود که نخ نامرئی خدا رو بدم دستت
تا انقدر مثل خودم از بی کسی نرنجی
اه بازم که لوس حرف زدم
دیشب معنی اسمتو پیدا کردم یعنی آراستن
هنر کردم
آرا تو دیگه منو تنها نزار
می دونم از من بدت می یاد

سلام

من کی گفتم ازت بدم میاد . فقط گفتم خودم خسته شدم .

به همون خدا تو لوس نبودی و منم ازت بدم نمیاد . تازه از اینکه به فکرم بودی خوشحالم بودم .

مسافر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

به نام خدا
تو رو خدا نکن این کارو با من
التماس می کنم آخرین پستت نباشه
تو رو به امام علی که مرد مردا بود و از بی کسی سرشو تو چاه می کرد و می گریست
آخرین پستت نباشه
آرا از نطر روحی بهت وابسته شدم
آرا جون تو رو به دل که بینمون مشترکه
خدا چه کار کنم؟حرف هم که بلد نیستم بزنم
آرا تو رو خدا
آرا تو رو به حق این اشکایی که دارم میریزم
آرا ببخشید دیگه باهات اونجوری حرف نمیزنم
قول می دم
آرا خواهش می کنم
تو دیوار نبودی در مسیر زندگی من
آنتظار سخته

مسافر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

به نام خدا
می دونم آدم وقتی تنهاست چه قدر سردشه
ول نکن این طناب دوستی رو
دل من به تو نیاز داره
دل های ما همه در دست خداست
هرکی به فکر کفش خودشه

هان؟!!
خودمم نفهمیدم
نمی تونم احساسمو بگم درست حسابی که

[ بدون نام ] شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام آرا جان
خیلی بی انصافی! خیلی بدی!
هیچ وقت خودتو به کسی تحمیلی نکردی! هیج کسم مجبوری نمیومد به وبت! اینو بهت قول میدم!
تو حقه یهو رفتنو نداری چون همه ی ما بهت عادت کردیم!
نمیدونی الان وسطه اسباب کشیم ولی نمیدونم ی حسی بهم گفت بیام نت!!
اومدمو دیدم این داداش کوچولوم حالش گرفتس و می خواد مارو ترک کنه!
ببین آراباید به عطا حق بدی! چه انتظاری ازش داری؟ وقتی که بهش میگی ازش متنفری؟!
وقتی من بهت بگم دوست ندارم! تو چی میگی؟!
تو هم همینو به من میگی دیگه!! شاید تازه ۲تا فحش آبدارم نثارم کنی!
باید با مسائل ی ذره منطقی تر برخورد کنی٬ حق میدم بهت ولی همه ی ما تنهاییم! دیشب اینقدر بغض داشتم که الانم هنوز دارم! گلوم داره میترکه!!
تا زمانی که نخوای از تنهایی دور نشی٬ حتی خدا هم نمیتونه برات کاری کنه!
دوباره میام وای به حالت نیای پیشم و نظر نذاری و پست جدید نذاری!!
من خودم همیشه تو نظراتو چک میکردم ببینم اومدی یا نه!!وقتی میدیدم کلی ذوقتو میکردم!
اصن عادن کردم بهت باید بیای دوباره سر به سرم بذاری!
نامرده هر کی نیاد!!
منتظرتم٬ چشم انتظارم نذار ها؟!...

آقاپسر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.aghapesar.ir

داداشی بی معرفت نباش ... حداقل اینجا کسایی هستن که دلشون واست تنگ میشه ...
خیلی دلم گرفت ...
التماست میکنم حداقل یه مدت یه بار یه خبری از خودت بهم بده ... هرجوری که خودت میدونی ...
آرا ! ترحم !!! اسم محبت رو گذاشتی ترحم داداشی ؟!
بخدا منتظرم ...

مهدی ؟؟؟ شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://takpesar.persianblog.ir

نرو اگه بری از دستت ناراحت می شم
منم خیلی از پستام حتی یه دونه کامنت هم نداره تو واسه دل خودت بنویس اگه بری کم آوردی
من اگه اومدم حس ترحمی به کسی نداشتم
من خودمم تنهام
آرا نرو نرو فقط همین
بابا مگه حرفای دلتو بزنی بده بیا
بمون نرو
تموم عصبانیتمو فقط با شکلک می تونم بگم

فرانک شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ http://faranak313.blogsky.comcom

سلام.چت شده یهو..به همین زودی جا زدی. آخه چرا حس میکنی همه بهت حس ترحم دارن؟؟کسی چیزی بهت گفته؟؟اگه میبینی بچه ها نظر نمیدن اینا دلیل بر این نیست که کسی بهت توجه نداره.محکم باش. افکار منفی رو از ذهنت بیرون بریز.بخاطر چیزای بی ارزش ناامید نشو...تازه اینقدر باباتو زجر نده. مطمئن باش بابات بدی تورو نمیخواد.و مطمئن باش تورو دوست داره. ولی تو زیادی لوس وننر بار اومدی.تحمل سختی های زندگی رو نداری.سعی کن به زندگی یه دیدی واقع بینانه داشته باشی.اگه هم کسی چیزی بهت گفته ناراحتت کرده. به دل نگیر.مقاوم باش. برا خودت یه شخصیت محکمی داشته باش.امیدوارم که روحیه ات به زودی عوض شه. سعی کن با آدمای دور و ورت ارتباط داشته باشی...ضمنا خدا همه بنده هاشو دوس داره.پس به این هم فکر نکن که خدا ولت کرده.پس اعتماد به نفست رو تقویت کن. اینقدر خودتو دست کم نگیر....

DrEaM GiRl شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://i-and-me.blogsky.com/

سلام
خوبی؟!

من از وبلاگ گندم اومدم
راستش دیدم نوشتی پست آخر کنجکاو شدم اومدم اینجا!
اصلن وقتی اسم آخر و پایان میاد ناخودآگاه دلم میگیره!
چه تو دنیای واقعی
چه تو دنیای مجازی
میدونم الان که احساس تنهایی میکنی چقدر داشتن یه دوست خوب و صمیمی میتونه کمکت باشه!
نمی دونم الان چه حسی داری
ولی صد درصد حس خوبی نیس
همه ی آدما تو زندگیشون حداقل یه دوره از زندگیشون این حسا رو داشتن و تجربه کردن
حالا شدتش کم و زیاد بود شرایطش مختلف بوده
این دلیل نمیشه تمام زندگیتو بنا بر نا امیدی بذاری
این که قراره تا کی زنده بمونی دستت خودت نیس
زنده ای باید زندگی کنی
تو هر جور بگذرونی همینجوریم دنیات میگذره
.....
اینقد زود تسلیم نشو
نا امیدی اصلن خوب نیس
می دونی من یه دوره شد ناخواسته دختر غمگین و نا امیدی بودم
اما اون کسی که باعث تداوم این حسا توی من بود خودم بودم
نه هیشکس دیگه ای
خودم باورم شده بود که باید نا امید باشم
باید غمگین باشم
باید احساس تنهایی کنم ......
خودم بودم که تلقین میکردم
.....
اما از یه جایی تصمیم گرفتم همونی باشم که همیشه بودم
یه دختر معمولی نه غمگین نه شاد
شادیامو بزرگ میکردم
غمامو کوچیک
.....
مطمئنم تو هم میتونی
فقط کافیه که خودت بخوای
اینکه اینجا کسی بیاد یا نیاد
نظر بذاره یا نذاره مهم نیس
تو خودت باید حستو به خودت عوض کنی
باید خودتو دوس داشته باشی
تا خودتو دوس نداشته باشی
نه میتونی کسیو دوس داشته باشی و نه شاید دوس داشته شی
..........
امیدوارم که بتونی
سختــــــــــــــــــــــــــــه اما اگه بخوای حتما میشه!

معذرت پا برهنه پریدم تو وبلاگت ولی نشد که نظر ندم

امیدوارم ناراحت نشده باشی من یهو اومدم و نظر دادم

من به این اعتقاد دارم که غم٬ غم میاره
شادی٬ شادی میاره......

هنوز خیلیــــــــــــــــ راه داری تازه اول کاری
در ضمن خیلیم تنبلی اصلن حس نکردم اینجا وبلاگ یه پسر نوزده سالس واقعا که! پسرا از دیواره راست میرن بالا تو رو زمینشم به زور راه میری!
یه تکونی به خوت بده!

به حرفای خواهر بزرگترت گوش کن بد نمیبینی!

*در آخر اگه با حرفام ناراحتت کردم معذرتــــــــــــــ

مرسی که اومدین

DrEaM GiRl شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ http://i-and-me.blogsky.com/

به قول یه یکی : زندگی به شرط خنده
امیدوارم تو وبلاگت بیشتر از شادیات بنویسی
تا غم و تنهایی برن پی کارشون
اگه زیاد بری در خونشون زیاد مهمونت میشن!
پس بهتره وقتتُ برا در زدن در خونه ی شادی و خوشی بذاری ...
تا اونام بیشتر بت سر بزنن........

من اهل شعر زیاد نیستم اما اینُ جایی دیدم و خوندم قشنگه:
برخیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادکامی گذران

گل مریم شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ http://forever.blogsky.com

سلام عزیز
مرسی که رفتی دکتر
مرسی که به حرف دکترت گوش کردی
مرسی که واسه خودت وقت می زاری
مرسی که تو این دو ماه سعی کردی بیشتر به خودت برسی، دوستی کنی...
ولی دوست من! زندگی قشنگ تر از اونیه که فکرشو می کنی! به دنیای مجازی خیلی امیدوار نباش که خیلی بی رحمه! همین بچه ها خدا می دونه که کی هستن و کی بی خبر می رن، بدون این که هیچ کدوممون چیزی بفهمیم! به همین سادگی...
من یه سال از تو بزرگترم، پس می تونم تقریبا درکت کنم، بچه ی طلاق نیستم ولی از بچگی شاهد یه پدر و مادر بی تفاهم هستم!
هیچ چیز تو این دنیا از خود ما مهم تر نیست! به خودت فکر کن! بیا تو نت تا کمی سبک بشی، نه این که یه غم هم به غمهات اضافه بشه!
درست رو بخون و سعی کن تو جامعه موقعیت خوبی به دست بیاری!!!
مسلما اگه در آینده موقعیت اجتماعی خوبی نداشته باشی، خیلی لطمه ی روحی می خوری، بیشتر از اینی که حالا درگیرش هستی، یا بهتر بگم الکی خودت رو درگیرش می کنی!
زندگی تو دنیای واقعی لذت بخشه... و بعد از اون گاهی سر زدن به دنیای مجازی!
سعی کن این قدر حساس نباشی و یه کم عمقی تر فکر کنی!
امیدوارم این آخرین پستت نباشه!

مرسی که اومدی

مسافر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

به نام خدا
منم الآن تو یه خونه تنهام
تو اتاق تاریکم
تو رو به تنهاییمون قسمت میدم خداحافظی نه

vo0ro0jak شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

آرا داداشی چرا می خوای منو تنها بذاری ها؟؟؟تازه داشتم حست میکردم.ولی به نظرت احترام میذارم.شمارمو که داری؟؟؟فقط اس بده نمیخوام حرف بزنی که اذیت بشی.آرا تمام مدتی که تهران بودم دلم واسه تو و مموشی تنگ شد باورت میشه؟؟؟من هیچوقت ندیدمت ولی حست میکنم.یکی از دلایل وب اومدنم تو بودی.یه مدت ننویس ولی نه واسه همیشه.آرا داداشی من بدون تو دپرس میشم.با تو دوباره شیطنتامو شروع کردم.پس بمون که خیلی دوستت دارن.
بخدا بعد از اون همه شکست وقتی نظراتتو می خوندم آروم میشدم.
خیلی دوست داشتم تهران که اومدم ببینمت ولی نخواستی منم هیچی نگفتم.
آرا تو عضوی از وجودم شدی باورت میشه؟؟؟
پس خواهش میکنم نرو التماس میکنم نرووووووووو
بخدا الان دارم گریه میکنم باورت میشه؟؟؟؟

مهدی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://takpesar.persianblog.ir

هی پسر من جواب می خوام و تایید کامنت

فقط تایید میکنم . چون حال جواب دادن ندارم .

مسافر شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

به نام خدا
آرای من
وقتی دست درد می گیره مگه سر می تونه آرامش داشته باشه؟
من و تو یکی هستیم
آرا منم سفره دلمو پیش آدما باز کردم اما در آخر دیدم...
اما حالا یاد گرفتم
من از فکر خودکشی به عشق رسیدم
ای بابا بازم که تریپ نصیحت برداشتم
از نفرت از زندگی به عشق به زندگی رسیدم
ایمان دارم بهش
دوسش دارم
و برای همینه که تک تک بنده هاشم دوست دارم
دوست دارم دوست دارم
قسمتی از وجود خودمو دوست دارم
دلم را مشکن و در پا مینداز

patina یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ http://patina.blogsky.com

سلام آرای عزیزم
واقعا نمیدونم چی بگم؟
اگه ازت خواستم بیای باهات حرف بزنم واسه این بود که نمیخواستم یه چیزایی رو بقیه بدونن
ولی خب تو نمیتونستی حق داری
ببین عزیزم
من اگه بهت میگم داداشی چون همیشه حسرت داشتنش تو دلم بوده
اما بقیه بچه ها شاید اینجوری نباشن نمیدونم
اینکارو نکن آرا جان نرو
ما تنها نیستیم
باور کن خدا رو داریم عزیزم
باور کن
داره گریه م میگیره
کاش...

سلام

منم نه خواهر دارم نه برادر.

ببخشید ناراحتتون کردم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد