تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

بازی گندم

ببخشید گندم جون دیر شد 

 

 قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن جواب سوالها از امروز بگم که من و اعلا رفتیم لوازم ورزشی  

 

عمو پیروز . مغازه شیکی جمع و جور کرده . من از مغازه اش یه کلاه ورداشتم . اعلا هر چی  

 

خواست حساب کنه نگرفت . دمش گرم . عمو رو دارین ، با اون موهاش .به زور کلی چیز میز که  

 

بهشون میزنه ، یه مدلی ازشون در میاره . مثل موهای من که نیست . دلم براشون تنگ شده 

 

بگذریم . 

 

سوال 1. دلیل انتخاب اسم وبلاگ : چون خواستم در مورد زندگی خودم بنویسم انتخابش کردم .  

 

سوال 2. دلیل انتخاب اسم مستعار : اسم خودمه .  

 

سوال 3. پنج وبلاگی که میخونم :  

 

۱. ارتعاشات مغز یه دختر وروجک . آبجی وروجک جونم  

 

۲. من ُ تنهائی هام . آبجی گندم جون 

 

۳. Black Love . آبجی رومینا عزیز 

 

۴. آقا پسر . داداش جونم  

 

۵. میخوام دنیا نباشه ، اگه اس اس نباشه . داداش میثم استقلالی  

 

سوال 4. پستی که همه ی عقایدم رو توش نوشته باشم : هنوز ننوشتم . 

 

سوال 5. مشکلی که با بچه های وب حل کردم : این بود که الان حداقل میتونم با افراد دیگه به  

 

صورت غیر مستقیم ارتباط برقرار کنم . مرسی از همتون . 

 

سوال 6. پنج نفری رو که باید دعوت کنم : سختمه  

 

دلم واسه آبجی وروجکم تنگ شده . پس کی مینویسه ؟   

 

فعلا

یه شیطنت کوچولو

همونطور که گفتم دیشب شام رفتیم خونه حاجی اینا . من دوست نداشتم برم ولی برده شدم .


اصلا حوصله جمع رو ندارم .


همه اومدن . من و اعلا که رفتیم هنوز کسی نیومده بود . بعد از ما عمه مهین اینا اومدن و بعدشم


عمو پیمان و خانومش . بگذریم .  دیشب شب آرومی بود . جز دو مورد شیطونی کوچولو از طرف


من . 


اولیش موقع ای بود که عمه اینا اومدن . من کنار اعلا نشسته بودم . ندا اومد با من دست دادو


خواست بره با اعلا دست بده  ،  من پامو گذاشتم جلوی پاش ولی متوجه شد .  من یه نیشخند


زدم  و ندا هم یه نگاه بهم کرد  و  یه ایشششش گفتو رفت با اعلا دست داد و سلام علیک


کرد . وای خدا از دست این شوهر عمه . وقتی دست آدمو میگیره همچین فشار میده که دست


آدم میخواد له بشه . یک آدم زرنگیه . از آب کره میگیره . ولی خیلی خانواده دوسته . خوش خنده


هم هست . واسه هر چرت و پرتی حداقل 5 دقیقه وقت خنده میذاره . بلند میخنده . بگذریم .


بعدش عمو پیمان اینا اومدن . 


تا وقت شام همه با هم حرف میزدن . تو کل صحبت هایی که شد من فقط دو تا موضوع رو


فهمیدم . یکی اینکه پس فردا ( که میشه فردا ) قراره بریم لوازم ورزشی عمو پیروز رو ببینیم . و


دومی اینکه آقا رضا میگفت  چند وقته بساز و بفروش مثل قبل درآمد نداره !


بگذریم . حرف ها تموم شد و نشستیم سر میز شام . بیتا کلی شیطونی کرد و یه سیلی هم به


عمو پیمان زد . زن عمو هم گفت بریم خونه فلفل میریزم تو دهنت ! که من نفهمیدم سیلی زدن


چه ربطی به فلفل ریختن تو دهان داره ؟! معمولا فلفل واسه حرف بد زدنه دیگه ؟ بعدشم بچه سه


سال و نیمه چه میدونه که نباید بزنه تو گوش باباش . بگذریم .


من از بقیه زودتر بلند شدم از سر میز و رفتم دیدم گوشی ندا رو مبله . معتاد گوشی عوض کردنه .


از وقتی اومدن فقط در مورد گوشیش حرف میزد . منم دیدم فرصت خوبیه یه حالی از ندا بگیرم 


 باطری گوشیشو در آوردم . وقتی اومد گوشیشو برداشت دید گوشیش روشن نمیشه . هر کاری


کرد روشن نشد . به عقل ناقصشم نرسید به باطریش نگاه کنه . کم کم دیدم رنگش عوض شد .


گریه افتاد  . گریه افتادو گفت من فقط یه هفته بود گوشی رو خریده بودم . همه اومدن دلداریش


دادن که عیب نداره ، یکی دیگه میخری  و منم داشتم میترکیدم از کیف 


واقعا عجیبه . باعث تاسفه . دختر گنده واسه یه گوشی گریه میکنه  . کم کم همه بیخیال


شدن که نسترن پشت گوشی رو باز کرد و گفت پس باطریش کو ؟ ندا گفت من از کنار آرا  . یه


برگشت گفت ، خیلی لوسی آرا   . همه برگشتن منو نگاه کردن . یهو حاجی بلند خندید و


گفت پدر سوخته ی جلب عجب ... خودشو زده به موش مردگی . ( یه فحش بد داد اولش پف


داره ) .


یه نگاه اینطوری  به ندا کردم . اونم بهم گفت لوووووس .


بگذیرم شب داشتیم می اومدیم خونه ، این اعلا رفت رو مخم که کارت اصلا قشنگ نبود . درسته


همه خندیدن ولی برای من اصلا جالب نبود . یه ببخشید بهش گفتم که مخمو نخوره . اونم بیخیال


شد .


حالا بریم سر وقت بازی گندم خانم . حداقل باید یه روز صبر کنی  یادته چقدر منتظر موندم .

 

خوندن کتاب

سلام 


ببخشید دیروز چیزی ننوشتم . از پریروز دارم یه کتاب میخونم که دیشب تموم شد . کتاب میشل


استروگف از ژول ورن . من عادت دارم اگه یه کتاب رو شروع کنم حتما باید تا آخرشو بخونم تا آروم


بگیرم .


کتاب قشنگی بود . مال دایی فرزاد بود . فکر میکنید قیمتش رو چند نوشته ؟ 240 تومان . چند


سال پیش این کتاب رو خریده بود . همه ی وسایلشو تمییز نگه میداره این دایی فرزاد . مثل نو 


میمونن وسایلش . با صلیقه ست .  


خیلی حالم گرفته شد . وروجک جون چند وقت نیست . عادت کردم هر موقع نظرات رو نگاه کنم


اسمشو ببینم . 


امشب شام دعوتیم خونه حاجی اینا . عمه و عمو پیمان و عمو پیروز هم هستند . دوست ندارم


برم اونجا . ولی میدونم اعلا منو میبره .

 

فعلا 


راستی   عیدتون مبارک 

هیچی ندارم بگم

یه خبر . عمو پیروز قراره بعد از عید فطر فروشگاه لوازم ورزشیش رو افتتاح کنه . دیشب اعلا گفت . 


هر کی نتونه حال حاجی رو بگیره ، این عمو پیروز خوب میتونه . دمش گرم . مادربزرگ هم


پشتشه و ازش حمایت میکنه . حاجی هم هیچ کاری نمیتونه بکنه . حقشه  


راستی من خیلی سیاوش قمیشی دوست دارم . گوش میدید ؟  رضا صادقی هم دوست دارم .


اینا واقعا از ته دل میخونن . سبک خوندنشونم دوست دارم . مخصوصا آهنگ جزیره سیاوش


قمیشی رو . صداشون پر از غمه . نیست ؟

 

هیچی ندارم بگم . . .  


این بازیه هم خوب بودا . حداقل به آدم موضوع میده واسه نوشتن . 


دیگه چی بگم ؟ برای وروجک جونمم آرزویه تموم شدن شرایط سختشو میکنم و امیدوارم که هرچه


زودتر روحیه اش بشه مثل قبل . شاد و شنگول شه .

 

راستی  طبق فالی که بیتا جون برام گرفت من یه همچین آدمی هستم . : من حاضرم همه


چیزمو دور بریزم جز بچه هامو . جالبه نه ؟ من تو سوالش جوجه رو انتخاب کرده بودم .


اگه دوست دارید مال خودتونم بدونید برید وبلاگش . آخرین لینک شده  ( دختر جنوب )

 

دیگه چیزی ندارم بگم . تا بعد 

ازم معذرت خواهی شد

دیشب بابایی اومد خونه ما و ازم عذر خواهی کرد .چقدر لذت بخش بود . 


دیشب  جلوی تلویزیون ، رو مبل لم داده بودم و داشتم با گوشی اعلا بازی میکردم .


ساعت 11 بود . اعلا هم تازه اومده بود و داشت تو آشپزخونه شام میخورد . یهو زنگ درو زدن .


اعلا پاشد درو باز کرد دیدم باباییه . سریع دویدم رفتم تو اتاقم . درو روش قفل کردمو نشستم


پشت در که صداشونو بشنوم . (‌ میدونم کار بدیه  )


به هر حال شنیدم چی میگفتن . هیچی ، بعد از یه سلام و علیک و تعارف کردن بابایی شروع کرد


به حرف زدن با اعلا . بابایی گفت خبر داری که دیشب چی شده ؟ اعلا گفت آره دیشب وقتی


اومدم  فرزاد بهم گفت . بابایی گفت اشتباه از من بود . من نباید این کارو میکردم . 


آخ حرصم نگرفت از دست این اعلا . شروع کرد به حرف زدن که نه بابا ، چه اشتباهی ؟ من به


فرشته حق میدم بخاد آرا رو ببینه . من قبلا هم بهش گفتم هر موقع خواست بیاد اینجا . به شما


هم حق میدم که به فکر رابطه فرشته و آرا باشید . فرشته نباید از حق مادریش محروم بشه . یه


لحظه خواستم سرمو بزنم به دیوار از حرص  گفتم بیخیال . ارزششو نداره . 


من نمیدونم این اعلا کی میخواد دست از این رفتار مزخرفش برداره . نمیدونم چرا همش به دیگران


حق میده . چرا به من حق نمیده که از فرشته بدم بیاد . چرا به من حق نمیده ، که همون فرشته


حق مادر داشتنو ازم گرفت . همین کاراشه ها . . .


بگذریم بعد از یه سری مزخرفات دیگه که به هم گفتن بابایی گفت میخوام با خودش حرف بزنم .


اعلا گفت تو اتاقشه .  بابایی اومد در زدو گفت ، بابایی ، آرا جان ،‌درو باز کن بابایی . منم حرف


نزدم . ادامه داد باباجون ، میدونم ناراحتی از دستم . باز کن درو میخوام ببوسمت و ازت عذر


خواهی کنم . 

آخ نمیدونید چه حالی داشتم میکردم . اصلا یه حس اینجوری  بود . کلا داشتم حال میکردم که


یهو اعلا اومد پشت درو با لحن کمی قاطع گفت ، آرا درو باز کن ، زشته ، بابایی منتظره . هیچی ،


هرچی زده بودیم پرید . 


پا شدم درو باز کردمو سرمو انداختم پایین . بابایی بغلم کردو پیشونیمو بوسید . گفت باباجون


معذرت میخوام . منم با یه حسی که مثلا ته دلم ناراحتم سرمو تکون دادم که حالا باشه ،


بخشیدم . بهم گفت بهت قول میدم تا وقتی که خودت نخواستی فرشته نیاد سمتت . هیچی یه


میوه ای خوردیم دور هم و بابایی رفت . منم سریع اومدم تو اتاقم که با این اعلا روبرو نشم که


حسابی حالمو گرفته بود . 


به هر حال وقتی قربون آدم میرن آدم لذت میبره ، فراوون . پیش خودتون نگید این بچه ، عقده


محبت داره    . خوب اصلا دارم ، مگه چیه ؟ دوست دارم نازمو بکشن   .