تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

اصلا حوصله ندارم بیام اینترنت . مادربزرگ هم زیاد گیر میده . اعصابم خورد میشه . 


ولی حتما یه پست میدم بعدن .


مرسی از همتون .


راستی . من یکی دوبار اومدم وبلاگاتون ولی نظر ندادم . بی معرفت نیستم .

اوضاع خراب من

سلام .


واقعا نمیدونم از دست این مادر بزرگ باید چیکار کنم . اساسا با کامپیوتر مشکل داره . هنوز


کامپیوتر روشن نشده میاد میگه بچه واسه چی  تنها نشستی . بسته اینقدر پاش نشین . بیا


بریم پایین باهم حرف بزنیم . بعدشم منو میبره پایین و فقط از دوران کودکی اعلا تعریف میکنه . تو


حرفاش فهمیدم اعلا خیلی بچه ننه بوده . 


بگذریم . برام شرط گذاشتن . واقعا کلافه شدم . مثلا یکیش اینه که نباید در اتاقمو ببندم . این


یکی داره دیوونه م میکنه . در مورد بستن پنجره و تاریک کردن اتاق هم وقتی عمو پیروز به حاجی


گفت ، حاجی گفت نه . برگشت گفت ، تو خونه ی من نور هیچ پنجره ای کور نمیشه . نور عامل


زندگیه . و یه مشت دیگه از این اراجیف تحویل منو عمو پیروز داد . منم دست از پا دراز تر برگشتم


تو اتاقم . خودم گند زدم باید تحمل کنم دیگه !


حالا دیشب خوب شد اعلا به دادم رسید و به مادربزرگ گفت زیاد به من گیر نده . امروزم تو اولین


فرصت اومدم دارم براتون مینویسم . حالا همین چند دقیقه پیش اومد و  یه سر بهم زد و رفت .


مراقبمه . 


یه چیز دیگم تو این دو روزی که اینجام فهمیدم . اونم اینه که اعلا خیلی نامرده . اون موقع که خونه


خودمون بودیم همیشه ساعت 11 به بعد میومد خونه ولی الان با حاجی ساعت 8 خونن . نگاه


کنید چه آدمیه . بعد ازش طرفداری کنید . 


دقیقا الان مادر بزرگ جلوی در اتاقم وایساده . فقط خوبیش اینه که میز کامپیوتر طوری قرار گرفته


که مادر بزرگ نمیبینه من چی مینویسم . مگه اینکه بیاد تو . اصلا بزارید بگم اتاقم چه جوریه . این


  اتاق حداقل دو برابر اتاق خودمه . دیواری که در اتاق روشه میز کامپیوترمن و میز تحریر قبلی


اعلا بهش چسبونده شده . پشت سرم همون پنجره اتاقه که رفته رو اعصابم و اینکه همه گیر دادن


که تختمم دقیقا زیرش باشه . الان رفت . بعدش یه کمد بزرگم دقیقا سمت راستمه که به دیوار


عرضی اتاق چسبونده شده . سمت چپمم دیوار اتاقه که اتاق بقلی مال عمو پیمان بوده که الان


اعلا کلیدشو اون شب که همه اومدن اینجا از عمو پیمان گرفت که شب اونجا بخوابه . مادر بزرگم


ناراحت شد که اتاق خودت که بزرگه چرا اونجا نمیخوابی پیش پسرت ؟ اعلا هم گفت اینطوری آرا


راحتتره . مادر بزرگم گفت اعلا خودت لوس بارش آوردی . هر کاری باهات میکنه حقته .و ندا هم از


فرصت استفاده کرد و به اعلا گفت اره دایی واقعا لوسه .

 

وای اون شب نمیدونید ، همه که از در میومدن تو یه نگاه معنی دار بهم میکردن . عمه


اومد گفت آخه عمه ، معلومه داری چی کار میکنی ؟ اینقدر این داداش مارو اذیت نکن . آرا جان


نکن عمه . آخه دلیلی نداره که این کارو بکنی . و یه مشت حرف دیگه تو همین مایه ها . بعدشم


عمو پیمان و زن عمو که اومدن شروع کردن به نصیحت ، عمو برگشت گفت برادر زاده ما رو نگاه کن


تو رو خدا . تو الان مرد شدی دیگه . این چه کاریه . خواستم بگم عمو تو خودت اگه مردی چرا وقتی


زن عمو یه اخم بهت میکنه ، تقریبا شلوارتو خیس میکنی که گفتم بیخیال . به من چه ؟ حالا تو


این هیر و ویر زن عمو برگشته میگه وااااای . واقعامیخواستی این کارو بکنی . حالا چه جوری بود .


چه حسی داشتی ؟ دیگه واقعا نمیدونستم جواب اینو چی باید میدادم . حالا خوبیه این پنجره اینه


که جلوش درخته و نور کمتر میشه . ولی بازم پر نوره . اون شبی که همه اومدن ، حاجی سر میز


شام برگشت گفت از شماها و بچه هاتون بخاری بلند نمیشه . خودم باید دوباره دست به کار


شم . بعد مادر بزرگ ناراحت شد گفت حاجی جلو بچه ها زشته . از تو گذشته این حرفا . بعد


حاجی گفت خوب من چهار بار دست به کار شدم مگه کسی نفهمید که حالا این یکی زشته .


خوب اینم میفهمن دیگه . بعدش بازم مادر بزرگ گفت زشته مرد . هر چی سنت میره بالا تر ، کم


عقل تر میشی . بعدش عمو پیروز گفت مگه چیه مامان . مگه بابا حاجی دل نداره . یه سری


شوخی لوس دیگه هم رد و بدل شد که من فقط نفهمیدم که آقا رضا به چی اونجوری بلند


میخندید . 


برم نظرات ببینم چه خبره .

 

بازم قالب جدید

سلام 


بازم مجبورم قالبمو عوض کنم چون بعضی از بچه ها از نقص فنی صحبت کرده بودن . نمیدونم این سبکه یا نه .

الان خونه حاجی هستم

از دیشب در اتاق قبلی اعلا در خونه حاجی مستقر شدم . دیشب خودمو آوردن اینجا و یه ساعت


پیشم تختم و کامپیوترمو بهم رسوندن . کلا حق هیچ اعتراضی هم ندارم . فقط تونستم خودمو از


شر کامپیوتر عمو پیروز خلاص کنم و مال خودمو همراه خودم بیارم .  

 

دیشب که اومدم خونه حاجی نمیدونید چه نگاههایی بهم شد . مادر بزرگ که گفت حقته باهات


حرف نزنم . میدونی اگه این کارو کرده بودی اون دنیا خدا هیچوقت نمیبخشیدت . تو دلم گفتم آخه


کدوم اون دنیا . همین الانشم تو این دنیا خدا منو قبولم نمیکنه دیگه چه برسه به اون دنیا . بعد از


گذشتن از مرحله نصیحت های مادربزرگ که نمیدونم آخه قربونت برم مگه نونت کمه ، مگه آبت


کمه ، آخه این چه کارایی که میکنی . چرا این باباتو اذیت میکنی ؟ هیچ میدونی وقتی به ما زنگ


زد و داشت کارتو میگفت  صداش میلرزید  و بغض کرده بود . من مادرم میفهمم اون چه حالیه .


نکن . به بابات بی مهری نکن . البته هنوز اعلا نیومده بود تو که مادر بزرگ داشت این حرفا رو به


من میزد چون وقتی اعلا اومد شروع کرد به نصیحت اعلا که پسر جون نمیخوای یکی رو بیاری بالا


سر خودتو این بچه . همین تنهایید که اینجوری شدید دیگه . بعدشم اعلا یه کم ناراحت گفت مادر


خواهش میکنم شروع نکن . بعدشم مادر بزرگ کفت شماها آخرش منو دق میدید . بعد از گذشت


از این مرحله رسیدم به حاجی که رو مبل لم داده بود و روشو برگردونده بود اونور که مثلا باهات


قهرم . ( منم گفتم به درک ، تو دلم )


فقط تو همون حالت گفت . ای خدا ، کی قراره اسم ما رو زنده نگه داره ؟ از این ( اشاره زد به من )


که بخاری بلند نمیشه . نمی دونم خدا متوجه اشاره ش شد یا نه ؟


بعد از اونم عمو پیروز از اتاقش اومد بیرون و گفت آخ اگه زده بودی خودتو خوب بود . کلی تو پاساژ


کلاس میزاشتیم برادر زادمون خود کشی کرده . یه پرده بزرگم میزدم کل فروشنده های مجتمع


بدونن . نشد دیگه ؟ میدونی چقدر مشتری جمع میشد .


حالا منتظر بقیشونم هستم . امشب قراره عمه اینا و عمو پیمانم بیان اینجا . بگذریم که دایی


فرزاد و بابایی و مامانی دیروز اومدن خونه ما . و بابایی به من گفت پسر نا امیدم نکن . و دایی


فرزادم گفت از مینو برات وقت میگیرم که فهمیدم قضیه رو به بابایی و مامانی گفته . 


من نمیدونم مگه آدم با دامادش که دخترشم طلاق داده اینقدر خوب رفتار میکنه ؟ ! 


بگذریم تو یه فرصت مناسب محیط اتاقمو براتون تعریف میکنم . ولی بگم حداقل دوبرابر یا شاید


بیشتر از اتاق خودم بزرگتره . یه پنجره بزرگم داره که کل اتاقو روشن میکنه . نورش خیلی اذیتم


میکنه . باید به عمو بگم جلوی پنجره رو ببنده . اتاق خودم که همیشه تاریک بود خیلی بهتر بود


برام . دیشب رو تخت قبلی اعلا خوابیدم . تخت خودم خیلی راحتتره . 


فعلا .

سلام


ننوشتم . چون خواستم بیخیال شم . نمیشه . میترسم این اتفاقو بنویسم شما هم مثل اعلا

باهام برخورد کنید .

پریروز دوباره تصمیم گرفتم که برم . برم از این زندگی . الان که دارم مینویسم اصلا شرایط خوبی

ندارم . منو اعلا بازم با هم حرف نمیزنیم . مخصوصا کار من اوضاع رو بد تر کرد . البته من از خدامه

با اعلا حرف نزنم . کاری جز نصیحت بلد نیست .

تا الان تیغ رو دستتون گذاشتین . وقتی تصمیم میگیری که این کارو بکنی قلبت شروع میکنه به

تند تپیدن . بعد کم کم صورتت یخ میزنه و دستت شروع میکنه به لرزیدن . خیلی باید قوی باشی

تا بتونی تیغ رو رو دستت حرکت بدی . باورتون نمیشه حتی نمیتونی تیغ رو رو دستت فشار بدی .

بدترش این میشه که بابات که هیچوقت سر زده نمیاد تو اتاقت ، اینبار اتفاقی میاد . تا در اتاقت باز

میشه یهو حول میکنی و سر جات خشکت میزنه . تیغو هنوز تو دستت نگه داشتی و بابات یه نگاه

سرد بهت میکنه . بعد بدون هیچ حرکتی ، سرشو تکون میده و میگه برات متاسفم . دوست داری

بابات بیاد تیغو ازت بگیره ولی اون بدون اینکه دیگه نگاهت کنه از اتاق میره بیرون و درو پشت

سرش میبنده و تو رو با اون سرمایی که تمام وجودت رو گرفته تنها میزاره . اون موقع تو دوراهی

میمونی . اون تو رو تنها گذاشته که کارتو تموم کنی . چون براش اهمیت نداری . چون دوست داره

از شرت خلاص شه . حالا اگه جرات تموم کردن کارت رو نداشته باشی یعنی خودت باختی و اگه

این کار رو هم انجام بدی بازم خودت باختی . دو راهیه بدیه .

من از اعلا باختم . چون اونقدر ضعیف بودم که نتونستم کارمو تموم کنم . فقط گریه م گرفت . حتی

اگه کارمو هم تموم میکردم بازم به اعلا باخته بودم . چون چیزی بود که اون میخواست .

تصمیم گرفته بودم که دیگه ننویسم . ولی اینجا تنها جایی که میتونم حرف بزنم بدون اینکه بهم

سر کوفت بزنن . بدون اینکه تحقیرم کنن . بدون اینکه تو چشام زل بزنن . حداقل حرفمو میزنم .

خوبیش اینه که کسی آدمو نمیشناسه . با آدم بر خورد نداره . آدمو نمیبینه .

اعلا تصمیم گرفته منو بفرسته خونه حاجی . الان سر کار نمیره تا تکلیفمو مشخص کنه . میگه

قابل اعتماد نیستم که تنها بمونم . همه چیزو خراب کردم . گند زدم . چند سال پیشم قرص هایی

که خوردم فقط باعث شد مسموم بشمو بالا بیارم . بعدشم که تو بیمارستان اون شستشو

وحشتناک . . .

یه تصمیم گرفتم . میخوام دیگه از خدا هیچی نخوام . چون حتی واسه مردن خودمم نمیزاره

تصمیم بگیرم . اعلا تو این همه مدتی که با هم زندگی میکنیم یه بارم نشده بود سرزده بیاد تو

اتاقم ولی ایندفعه اومد. شاید بازم نمیتونستم اون کارو بکنم ولی حداقل جلوی اعلا تحقیر

نمیشدم .

ای بابا . محکوم به این زندگی مزخرفم . فکر کنم با اسم مستعار محکوم به زندگی بنویسم بهتر

باشه نه ؟



فعلا