دیشب و امروز فکرم رفت پیش فرشته و دلم گرفت . آدم دلش میگیره بعضی وقتها . بعد از دوشی
که گرفتم حالم بهتر شد . واقعا گریه آدمو سبک میکنه .
الان خیلی بهتر شدم . بعد از گریه ای که کردم دلم سبک شد . وقتی از حموم اومدم بیرون رفتم
تو اتاق که خودمو خشک کنم . اعلا اومد در زد . رفتم بیرون . بهم گفت بابا حوصله داری بریم یه
دوری تو خیابونا بزنیم . گفتم نه ، حوصلشو ندارم . گفت دلت نمیپوسه تو این خونه . سرمو
انداختم پایین . اعلا گفت چرا تا یه چیزی میشه سرتو میندازی پایین . اومد زیر چونمو گرفتو
صورتمو بالا آورد . بهم گفت دیگه سرتو پایین نیار . گفت سریع لباس بپوش بریم .
امشب باهم رفتیم بیرون . ساعت 10 برگشتیم خونه . خیلی وقت بود با دقت به خیابونا و مردم
نگاه نکرده بودم . خیابونا چقدر شلوغه . مردم حرکت میکنن . واسه اینکه سر کچلمو کسی نبینه
کلاه گذاشته بودم . وقتی داشتیم از پارکینگ مجتمع میرفتیم بیرون اعلا کلامو برداشت . گفت مگه
کچل بودن چه عیبی داره . همون موقع هم که تو موهاتو رنگ میکردی من چیزی بهت نمیگفتم ،
چون میخواستم هر کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بدی . واقعا میگم ، دیگه ازش بدم
نمیاد . ولی هنوز از دستش ناراحتم و نبخشیدمش .
بهم گفت شام رو هم بیرون بخوریم ولی من قبول نکردم و شام گرفتیمو اومدیم خونه خوردیم .
بیرون رفتن آدمو خسته میکنه . الان که دارم مینویسم چشمام سنگین شده . اعلا خوابیده . فردا
باید بره سر کار . منم یه کم بیام تو وبلاگ دوستان ببینم چه خبره . فعلا
تعادل ندارم . تعادل عصبی ندارم . سرم درد میکنه . حوصله نوشتن ندارم . حتی حوصله ندارم
نظرات رو هم تایید کنم . اعلا امروز خونه ست . امروز شهادت امام علیه . اعلا دیشب بیدار بود .
هیچ وقت نماز نمیخونه . اصلا روزه هم نمیگیره . ولی دیشب دعا میکرد .
احساس میکنم یه کاری باید بکنم ولی نمی دونم چیه . فکرم مشغوله . دلم گرفته . دیشب یاد
فرشته افتادم . میتونستیم باهم زندگی کنیم . من و اعلا و فرشته . باهم . بی غم و غصه . چرا
خدا نمیخواد ؟
الان دیگه نمی تونم بنویسم . نگرانم نشید . برم یه دوش بگیرم . همیشه وقتی دلم میگیره
میرم تو حموم ٬ زیر دوش میشینم و گریه میکنم . کسی هم صدامو نمیشنوه . اینطوری حالم
بهتر میشه .
یه عادت بدی دارم همیشه ٬ وقتی یه موضوعی برام پیش میاد که نگرانم میکنه ٬ کاملا فکرمو
مشغول میکنه و اعصابمو میریزه به هم . اونموقع ست که دیگه نمیتونم هیچ کاری بکنم .
از دست این مهرداد . دیروز زنگ زد بهم . گفتم بیاد خونه ما و اومد . ازش پرسیدم قضیه پیرمرده
چی بود . اولش گفت بیخیال و چیز خاصی نیست . بعدش که یه کم اصرار کردم گفت .
گفت که اونروز که اومدم که بیام پیشت منو این پیرمرده باهم تو آسانسور بودیم . وقتی
رسیدیم طبقه شما یه دختره داشت طبقه شما رو تمیز میکرد و تنها بود . این پیره مرده که رفت
تو واحدش ٬ منم دیدم اوضاع خوبه گفتم برم یه گپی باهاش بزنم . ناکس عجب قیافه باحالی
داشت . من رفتم کنارش وایسادم تا اومدم سر صحبتو باز کنم دختره گفت برو گمشو مزاحم
نشو . منم خواستم بیام که این پیرمرده یهو از واحدش اومد بیرونو یقم رو گرفتو یه مشت دری
وری بهم گفت . منم هولش دادم و خورد به دیوار . بعدشم سر و صدا کرد و چند تا دیگه از
واحدها اومدن بیرون و تو هم که در رو باز کردی و منم اومدم تو .
بهش گفتم مهرداد ٬ همین ؟ به دختره چی گفتی ؟ اولش خندید بعدش گفت ٬ هیچی فقط
اولش رفتم بهش گفتم خسته نباشی اونم با لبخند گفت مرسی . منم گفتم حتما بدش نمیاد
باهاش حرف بزنم . بهش گفتم حیف نیست با این قیافه و این هیکل اینجارو تمیز میکنی . خونه
من یه زن خوش تیپی مثل تو نیاز داره . خودمم نیاز دارم ...
همینجا حرفشو قطع کردم و گفتم وای مهرداد گند زدی که . مهرداد گفت بابا حالا چیزی نشده
که . سرمو انداختم پایین . گفت خوب حالا . گفتم ازت خواهش میکنم حداقل تو این مجتمع از
این فکرا نکن . حالا میدونی اعلا در مورد من چی فکر میکنه .
بهم گفت اصلا به کسی ربطی نداره . لوس و ترسو نباش . گفتم نمیترسم ولی نمیخوام اعلا در
موردم فکر بد بکنه . نمی خوام فکر کنه وقتی نیست اینجا اتفاقاتی میفته . گفت ٬ خوب ٬ اینجا
اومدم چشام رو میبندم . بس کن دیگه .
ساعت ۴ رفت . واقعا اعصابم خورد بود . اصلا حوصله کامپیوتر روشن کردنم نداشتم . واقعا
نمیدونستم چی باید به اعلا بگم . دیشب بازم زود اومد . ساعت ۸ اومد خونه . بازم غذا گرفته
بود . سر میز شام بهش گفتم به خاطر اون قضیه معذرت میخوام . بهم گفت آرا جان ٬ بابا ٬ من
اگه چیزی گفتم واسه این بود که واسه تو اتفاق بدی نیفته . این چیزا اصلا جالب نیست . بعد از
شام رفتم تو اتاقم . راستش همش به اون زن فکر میکنم .
راستی من دیروز وقت گرفتم پیش خودم . فکر کنم زمان حرف زدنم بیشتر شده باشه . دایی
دیشب به اعلا زنگ زده بود که ازش اجازه بگیره که بازم بریم پیش خانم دکتر . اعلا دیشب گفت
از نظر اون مشکلی نداره .
دیشب اعلا زود اومد خونه . ساعت 9 بود . تو اتاقم بودم که صدای در اومد . از اتاقم رفتم بیرون
دیدم خودشه . تا منو دید گفت زود اومدم شام بریم بیرون . گفتم حوصلشو ندارم . ( کاش قبول
کرده بودم ) گفت پس زنگ میزنم شام بیارن ، گفتم باشه . گفت چی برات سفارش بدم ؟
گفتم هر چی واسه خودت سفارش دادی . گفت باشه . و منم اومدم تو اتاقم.
تو اتاقم بودم که در زدن . اعلا رفت و در رو باز کرد . از لای در نگاه کردم . پیر مرد واحد سمت
راستی بود . متوجه شده بود اعلا زود اومده خواسته بود گزارش بده . یه نیم ساعتی جلوی در
بودن و اعلا اومد تو . چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . شامو که آوردن صدام کرد و منم رفتم
بیرون . عجب میزی چیده بود . نمی دونستم از این کارا هم بلده . جلوش نشستم و تو سکوت
کامل غذامونو خوردیم . هیچی نگفت . بعد از شام پاشدم و اومدم تو اتاقم . بعد از ده دقیقه در
اتاقم رو زد و اومد تو . من دراز کشیده بودم . اومد صندلی میز تحریر رو برداشت و کنار تختم
نشست . بلند شدم و زانو هامو بغل کردم و رو تختم نشستم . گفت ، این پیر مرده چی میگه ؟
شونه هامو انداختم بالا . بهم گفت نمی دونم داری چیکار میکنی . ولی مراقب خودت باش .
گفتم کار خاصی نمی کنم . گفت به مهرداد بگو آروم تر رفتار کنه . ( مهرداد رو میشناسه . چند
باری دیدتش . ولی باهاش سرد رفتار میکنه . نمی دونم چرا ؟ ) بهش گفتم باشه . بلند شد و
رفت بیرون . نمی دونم پیرمرده بهش چی گفته بود . عجب آدمیه ها ، حالا یه چیزی بود تموم
شد دیگه .
امروز صبح بازم یه میز برام چیده بود . نمی دونم این مهرداد اون روز چیکار کرده ؟ نگرانم . باید
هرطور شده ازش بپرسم .
بلاخره یکی از این بازیهای فوتبال که میثم استقلالی سفارش میکرد ببینم ، جالب از آب در
اومد .
واقعا بازی جالبی بود . این بازی باعث شد بعد از مدت ها منو اعلا باهم بشینیم روی یه مبل .
گفتم که اعلا از پنجشنبه اصلا حالش خوب نبود . دیروزم که همش بی حال تو اتاقش بود . منم
تو اتاقم دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم . تمام روزمون همینطوری گذشت . حتی من
زودتر از اون از اتاقم اومدم بیرون و رفتم یه کم از سوپ اعلا رو که مادر بزرگ براش درست کرده
بود رو گرم کردم و خوردم . ساعت تقریبا 9:45 بود که تلویزیون رو روشن کردم و زدم کانال 3 .
بازی شروع شده بود . ولی واقعا بازی جذابی بود . به هر حال با صدای تلویزیون اعلا از اتاقش
اومد بیرون و با تعجب منو نگاه کرد . آخه اولین بار بود که منو اصلا پای تلویزیون می دید ، چه
برسه به فوتبال .
ازم پرسید بابا داری فوتبال نگاه میکنی ؟ با سرم تایید کردم . ( خودشم زیاد اهل فوتبال
نیست . ) رفت دو تا چایی ریخت و اومد رو مبل کنارم نشست . راستش یه لحظه خواستم
پاشم و برم رو یه مبل تک بشینم ولی نرفتم . همونجا نشستم . باورتون نمیشه از اون لحظه ای
که اومد پیشم نشست تا آخر بازی به جای اینکه به تلویزیون نگاه کنه ، به من نگاه میکرد . هر
وقت چشممو مینداختم طرفش سریع صورتشو بر میگردوند طرف تلویزیون . ولی من حواسم بود
که گوشه چشمش همش به منه . وقتی استقلال گل چهارم رو زد ناخواسته محکم دست زدم .
باور میکنید من اصلا استقلالی نیستم . من اصلا طرفدار هیچ تیمی نیستم . ولی نمی دونم چرا
اون لحظه اینطوری شدم . ولی واقعا جذاب بود . بعد از بازی وقتی بلند شدم که برم تو اتاقم ازم
پرسید سریال نداره . گفتم نمیدونم و اومدم تو اتاقم . بعد از نیم ساعت که رفتم برم دسشویی
دیدم همونجا نشسته و داره به تلویزیون خاموش نگاه میکنه . وقتی منو دید پاشد و بهم گفت
شب بخیر و رفت تو اتاقش . امروز صبحم برام صبحانه گذاشته بود رو میز . خیلی از چیزاش تو
یخچال نبود نمی دونم از کجا آورده بود .
نمی دونم . الان همش دارم به اعلا فکر میکنم . نمی دونم شاید واقعا دارم در موردش اشتباه
میکنم .
میشه بهم بگید چی کار کنم ؟ واقعا کلافه شدم .