میدونم دارید به این فکر میکنید که ادا در آوردم . ولی واقعا خسته شدم . واقعا تصمیم گرفته بودم
ننویسم .
یه حقیقت دیگه هم وجود داره که من میترسم . میترسم از اینکه بهتون وابسته بشم ، که شدم .
خواستم همینجا تا شدید تر نشده قطعش کنم ولی فکر نکنم بتونم . نمی دونم .
یه تصمیمی گرفتم . و اون اینه که دیگه با کسی حرف نزنم . میخوام صدامو واسه همیشه قطع
کنم .
میخوام با همه لج کنم ، با اعلا ، با فرشته و همه ی فامیل .
میخوام آرزوی شنیدن صدام واسه همشون بمونه . میخوام همون لبخندی هم که بعضی وقتا
میزدم ازشون بگیرم .
نگاه کنید چقدر سستم . تا شب دوام نیاوردم . از همه ی اخلاقای خودم بدم میاد .
دیروز به اعلا گفتم میخوام یه واحد برام بگیری تنها زندگی کنم . گفت نه ، نمیتونی . گفت تو تا
سر خیابون نمیتونی تنهایی بری بعد میخوای تنها زندگی کنی . گفتم پس میرم با مهرداد زندگی
کنم . گفت من همینطوریشم راضی نیستم با مهرداد رفیقی ، ولی به خاطر تو چیزی نمیگم .
بهش گفتم ازت بدم میاد . سرم داد زد . گفت فکر میکنی من ازت خوشم میاد . فکر میکنی من از
دستت خسته نشدم . دارم بزور تحملت میکنم . گفتم پس چرا نمیزاری برم از پیشت . گفت آرا
بس کن دیگه ، چقدر بهونه میگیری . بلند شدم بیام تو اتاقم ، پا شد دستمو گرفتو گفت
ببخشید . حرفی بهش نزدمو اومدم تو اتاقم . دلم از همشون شکسته .
فکر کنم نتونم ننویسم . اینجا تنها جایی که این حرفا رو میزنم . خالی میشم .
حداقل فردا ، ، ، شاید چیزی ننویسم .
یه خواهش از مسافر ، تو رو خدا اگه وبلاگ داری بهم بگو و اگه نداری یکی درست کن . چون
اینطوری میدونم یه جایی هست که تو هم اونجایی .
سرم داره میترکه از همه جور فکر و خیال
سلام .
امروز میخوام آخرین پستمو بنویسم . توی تاریکی اتاقم . زیر بار روحم که میخواد از جسمم جدا
شه . با بغضی که داره اعصابمو خورد میکنه .
دیگه میخوام تمومش کنم . دیگه نمیخوام خودمو گول بزنم . دیگه بستمه . دیگه نمیخوام مزاحم
کسی باشم . دیگه نمیخوام به این فکر کنم که چرا اسم بچه ها تو نظراتم نیست .
دیگه نمیخوام از حماقتام بگم . دیگه نمیخوام محبت گدایی کنم . دیگه نمیخوام وقتی دارم
مینویسم گریه کنم . دیگه نمیخوام تصویرتونو تو ذهنم بسازم . دیگه نمیخوام بیام ببینم مطلب
جدید نوشتین ولی به من سر نزدین . حالم از حس اون لحظه م بهم میخوره . خسته شدم .
خسته شدم از خدایی که منو نمیخواد . از همه خسته شدم . از خودم . از اعلا . از فرشته . از
همه .از اینکه خودمو بزور به دنیا و آدماش تحمیل کنم خسته شدم . دیگه نمیخوام خودمو به اعلا
تحمیل کنم . دیگه نمیخوام باهاش دهن به دهن شم . دیشب بهش گفتم ازش بدم میاد . سرم
داد زد . گفت فکر میکنی من ازت خوشم میاد . فکر میکنی من از دستت خسته نشدم . دارم بزور
تحملت میکنم . خواستم بیام تو اتاقم ، دستمو گرفتو گفت ببخشید . اومدم تو اتاقم . حرفشو زد .
ببخشیدشم فقط واسه سر پوش گذاشتن رو حسش بود . اونا همه از من بدشون میاد . لعنت به
همشون . دیگه حالم داره از این دنیا بهم میخوره . دیگه حالم داره از همه بهم میخوره .
ببخشید که چند وقتی وقتتونو گرفتم . شما هم مشکلات خودتونو دارین . جدی بگم ،شما هم
بهم ترحم میکنید . از ترحم بدم میاد . دیگه نمیخوام بنویسم . ولی بودن در کنار شما برام لحظات
خوبی رو ساخت که اونم خدا نمیخواد .
آبجی وروجک ، آبجی گندم ، آبجی رومینا ، آبجی فرانک ، داداش ابولفضل ، مرسی از آقا شهریار ،
داداش میثم ، داداشمهدی و مسافر عزیز ، مرسی از همتون . یه خواهشی دارم ، فراموشم
کنید .
حالا میفهمم که حق من از این دنیا فقط تنهاییه . به وبلاگتون میام ولی نظر نمیدم .
خدا هیچوقت نخواست که من زندگی کنم . خدایا چرا ؟
میخوام از امروز تنهایی خودمو باور کنم . دیگه نمیخوام باهاش بجنگم . بازی رو که خودم شروع
نکردم باختم .
میدونم فکر میکنید من آدم روانی هستم . بهتون حق میدم . ولی من از احمق بودن خودم ، ساده
بودن خودم ، حالم داره بهم میخوره . روحم داره سنگینی میکنه .
دیگه عادی شدم برای همه . عادی شدن ناراحتم میکنه . یه اعتراف ، من آدم حسودیم . همیشه
حسرت پدر و مادرای دیگران رو خوردم . همیشه دوست داشتم منم پدر و مادر خوبی داشتم .
دوست داشتم کسایی بودن که واقعا منو بخوان .
به هر حال مرسی از همتون .
مرسی از آبجی وروجک که همیشه میومد نظر میداد . نمی دونم چرا دیگه نمیاد ؟ همیشه
اخلاقمون شبیه هم بود . همیشه حسش میکنم .
مرسی از آبجی گندم که همیشه دوست داشتم باهاش شوخی کنم . اونم تلافی نکرد .
مرسی از آبجی رومینا که همیشه مهربون بود . اما نمیاد بهم سر بزنه .
مرسی از آبجی فرانک که اولین کسی بود که بهم توجه کرد .
مرسی از داداش ابولفضل که اولین کسی بود که بهش گفتم داداش .
مرسی از آقا شهریار که همیشه بهم امید میداد و پیشنهاد برای زندگی بهتر .
مرسی از داداش میثم که میخواست استقلالیم کنه .
مرسی از داداش مهدی که اونم زندگیش شبیه منه .
مرسی از مسافر که همیشه قصد ارشادمو داشت و به فکرم بود .
مرسی از فلفل که دیگه بهم سر نمیزنه .
متاسفم که وقتتونو تلف کردم . من لیاقت وقتتونو نداشتم . نمیدونم میخوام چیکار کنم . ولی تا دو
سه روز آینده تصمیم میگیرم .
خداحافظ . . .
وای دیروز نمیدونید چه سر درد بدی داشتم . از صبح شروع شد تا شب که خوابیدم بازم سرم درد
میکرد . خودم فکر کنم سر دردم عصبی باشه . تا الان به خاطرش دکتر نرفتم . بعضی وقتا میاد
سراغم .
دیروز از ساعت ۱۱ صبح کم کم جلوی چشمام نور زدگی افتاد . همیشه همینطوری شروع
میشه . دیدید که آدم به یه لامپ نگاه میکنه جلوی چشم آدم چطوری میشه ؟ همونجوری
میشم . کم کم نور زدگی بیشتر میشه و دیدم شکسته ٬ شکسته میشه . بعدشم دیدم به
پایین یا سمت چب دچار مشکل میشه . خیلی بده . الان که دارم بهش فکر میکنم بازم حسش
داره میاد سراغم . بگذریم . بعدش درد شدیدی از پشت چشمام شروع میشه و کم کم میرسه
به دو طرف سرم قسمت گیجگاه . دردش واقعا غیر قابل تحمله . دیروز تا شب همینطوری درد
داشتم . هیچکاری نتونستم بکنم . فقط با همون درد اومدم نظراتمو تایید کردم . کل روز رو روی
تخت چشمامو بسته بودم . اینطوری برام بهتره . بهتر میتونم تحملش کنم . شب که اعلا اومد
٬ در اتاقمو زد . نمیدونم چیکار داشت . گفتم بیا تو . اومد دید دستم جلوی چشمامه . گفت چی
شده ؟ گفتم سرم . گفت بازم سرت درد میکنه . سرمو تکون دادم . گفت قرصی ٬ چیزی
خوردی ؟
گفتم استامینوفن پیدا نکردم . گفت نداریم ؟ الان میرم برات میگیرم . رفت گرفتو اومد . دو
تا خوردم . کدئین بود . هیچی خوردمو خوابیدم . تا امروز که ساعت ۱۱ بیدار شدم . عجیبه
واقعا .
استامینوفن کدئین اینقدر قدرت داره ؟ هیچکس نیست به دادم برسه . اعلا که نیست . خودمم
که زیاد بیرون نمیرم . فرشته هم که نیست . واقعا پدر و مادرا چرا بچه دار میشن ؟ البته نه
همشونا . پدر و مادر هایی مثل فرشته و اعلا .
تو همون شرایط اعلا میگه اینقدر فکر و خیال نکن . داری هم خودتو عذاب میدی ٬ هم منو . تو
دلم گفتم خوبه حداقل تو هم داری عذاب میکشی . فرشته که داره راحت زندگیشو میکنه .
نمیدونم ٬ یعنی بهشت زیر پای همه مادرهاست . مادرهایی مثل فرشته . چه بهشت الکییه
پس .
خوشحالم که آبجی وروجکم از سفر برگشته . دلم براش خیلی تنگ شده بود .
دیشب اعلا دو تا پیشنهاد بهم داد ٬ برای ادامه زندگی . با هر دو مخالفت کردم . دیشب ساعت ۱۱
اومد خونه . من تو اتاقم پای کامپیوتر بودم . صدام کرد ٬ آرا جان یه لحظه بیا بیرون کارت دارم .
رفتم بیرون گفت یه دقیقه بشین .
دو تا برنامه چیدم ببینم موافقی یا نه . سرمو تکون دادم . اونم شروع کرد به حرف زدن . اولی
اینکه بریم شمال زندگی کنیم . تو باغ حاجی . منم همونجا سفارش آهن میگیرم و میشم
نماینده حاجی . با هم همونجا تو طبیعت ٬ آروم زندگی میکنیم . خوب نظرت چیه ؟ گفتم ٬ اینجا
برام بهتره . خوشم نمیاد بریم جایی که همه بشناسنمون . گفت اونجا که کسی
نمیشناسدمون . ما فقط بعضی وقتا میریم اونجا . گفتم ٬ بلاخره که میشناسنمون ٬ اصلا تو که
میخوای بری ٬ چرا نظر منو میپرسی ؟ گفت ٬ باشه ٬ این یکی هیچی .
دومی هم اینکه حاجی میگه واحدمون رو بفروشیم و بریم همونجا نزدیک خونه حاجی یه خونه
بزرگتر بگیریم . اینو چی میگی ؟ منم گفتم از خونه های اونجوری خوشم نمیاد . بزرگنو پر نور .
همین واحد خودمون بهتره . کسی بهمون کاری نداره . گفت یه تنوع بدیم بد نیستا . گفتم من
به همین وضع راضیم تو اگه دوست داری من حرفی ندارم . گفت هیچی ٬ ولش کن . برو کارتو
بکن . منم پاشدم اومدم تو اتاقم .
رفته کلی فکر کرده واسه ما برنامه ریزی کرده . این حاجی هم ول کن ما نیستا . همینطوری چند
وقت به چند وقت میبینمش میخوام سر به تنش نباشه . حالا بریم نزدیک هم بشیم .
این اعلا استقلال فکری نداره . زیادی باباییه .
راستی یه خبر از دایی فرزاد . همون شب که من از خونه بابایی قهر کردمو که یادتونه ٬ براتون
نوشتم . فرداییش دایی به مامانی گفته بود که از مینو خانم خوشش اومده . حالا دیگه نمیدونم
کی قراره برن خواستگاری یا اصلا رفتنو دیگه نمیدونم .
این اعلا هم با این فکراش .