الان که دارم مینویسم حالم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده . دیشب داشتم منفجر میشدم از
عصبانیت .
منو احمق فرض کردن . نقشه کشیدن که من میرم اونجا ، فرشته هم میاد ، بعدش خیلی قشنگ
و با مهربونی میشینیم دور هم و خوش میگذرونیم .
از همشون بدم میاد . لعنت به همشون . چرا نمیزارن راحت زندگی کنم ؟ چرا دست از سرم بر
نمیدارن ؟ خدایا من چه بدی در حقت کردم که نمیزاری آروم زندگی کنم .
دیشب ساعت 7 دایی اومد دنبالم . تو مسیر خونه بابایینا ترافیک بود . تو مسیر هم من و هم
دایی ساکت بودیم . موزیک ملایمی گذاشته بود . بدون کلام . کلا دایی آدم قانونمندیه . مثلا اگه
جایی گفته باشن که فقط سرعت باید 20 تا باشه دایی از 20 تا بالاتر نمیره .میگه آدم اگه میخواد
کشورش قانونی باشه باید از خودش شروع کنه و همه قوانین رو رعایت کنه چه کوچیک ، چه
بزرگ . اعتقادش اینه دیگه .
بگذریم . تا نزدیک خونه بابایی ساکت بودیم . اما آخرای مسیر شروع کرد به صحبت کردن با من .
ازم پرسید نظرت در مورد خانم دکتر چیه ؟ سرمو برگردوندم و با لبخند بهش نگاه کردم . متوجه شد
و پرسید ، چیه ؟ فهمیدی ؟
بهش گفتم آره . گفت نظرت چیه ؟ گفتم خیلی با شخصیته . سرشو تکون داد و گفت میخوام
امشب به همه بگم . منم سرمو تکون دادمو گفتم خوبه . صدای آهنگ رو بلند کرد و دیگه چیزی
نگفتیم .
وقتی رسیدیم خونه بابایی ، ماشین رو جلوی در پارک کرد و با هم رفتیم تو . من جلوتر رفتم . از
حیاط که رد شدم و در خونه رو باز کردم ، یهو دیدم فرشته اومد سمتم . باورم نمیشد . اصلا جا
خوردم . باورتون نمیشه یهو تمام تنم یخ زد . یهو منو گرفتو خواست بغلم کنه . خودمو ازش جدا
کردمو خواستم برگردم که کوله م رو گرفت . کولمو کشیدمو داد زدم دایی منو ببر خونه . دایی هنوز
تو حیاط بود . بابایی اومد جلوی در و داد زد آرا جان بیا تو بابایی . داد زدم از همتون بدم میاد .
از حیاط اومدم بیرون و دایی هم پشت سرم اومد . سوار ماشین شدیم . وقتی حرکت کردیم ،
دایی گفت ، دایی جون به خدا من خبر نداشتم . دیگه چیزی نگفتیم و منو آورد خونه . باهام اومد
بالا . من اومدم تو اتاقم و اونم تو پذیرایی موند تا اعلا بیاد .میترسید کاری کنم .
فکر کردن من هنوز بچم که مثل اوندفعه
اعلا که اومد ، دایی رفت .اعلا هرچی در زد درو باز نکردم . تا صبح خوابم نبرد .
ولی الان حالم خوبه .
دیگه هیچ کدومشون برام مهم نیستن . آخه من اصلا از بابایی انتظار نداشتم .
از فرشته متنفرم . دیشب همشون جمع شده بودن فیلم احساسی ببینن . مسخره ها .
فقط دلم واسه دایی سوخت . برنامه ش بهم خورد .
حالا برای اینکه ثٍابت کنم حالم خوبه تو بازی داداش جونم ( آقا پسر ) شرکت میکنم .
بازی
1. احمق ترین فرد از نظر شما چه کسی ست ؟
پ . به نظر من آدمهایی مثل حاج علی که مرد بودن و کلا شخصیت آدم رو از ظاهرشون برداشت
میکنن .
2. خوشبختی یعنی چی ؟
پ . نمی دونم . فکر کنم آرامش داشتن
3. کدوم کشور رو برای زندگی انتخاب میکنید ؟
پ . من چون از مه و بارون شمال خیلی خوشم میاد دوست دارم تو مکان های مه آلود و ابری و
بارونی زندگی کنم مثل انگلیس .
سلام به همه .
مرسی از اونایی که اومدن و اونایی که نیومدن . اونایی که نظر دادن و اونایی که نظر ندادن .
خیلی خوشحالم کردید . نظراتتون رو تائید نمیکنم چون چیزی جز تعریف از خوبی های من نبود و
منم آدم خاکی هستم .
فقط همین رو بگم که از نظراتتون فهمیدم که من خیلی خوشگلم و موهام خیلی قشنگ بود
قبل از اینکه از ته بزنمشون ( اینو تقریبا همه گفتن ) .
به هر حال نمی دونم نظرات رو تایید کنم یا نه ؟
اگه دیر نوشتم واسه این بود که همه بیان .
امشب شام قراره برم خونه بابایی . دایی قراره بیاد دنبالم . نمیدونم خاله اینا هم هستن یا
نه ؟ اگه شب اومدم و حال داشتم براتون مینویسم .
فعلا .
سلام .
از روی بیکاری و نداشتن هیچ برنامه ای جز اونی که گندم خانم میدونه وهمچنین اینکه هیچ
اتفاق خاصی برام رخ نمیده که بخوام بگم براتون ٬ تصمیم گرفتم نظرتون رو در مورد خودم
بفهمم .
ازتون خواهش میکنم ٬ خواهش میکنم وقتی این پست رو خوندید نظرتون رو در مورد من
بنویسید .
به هیچ عنوان ناراحت نمیشم حتی اگه بهم فحش هم بدید .
هر چی میخواین بگید . مثلا اینکه من یه آدم لوس و ننر هستم یا اینکه یه آدم ضعیفم که نمیتونه
با مشکلات رو به رو بشه و یا اینکه من خیلی خوشگلم و موهام خیلی قشنگ بود
وقتی هنوز از ته نزده بودمشون و . . .
منتظرم
از صبح تا حالا بیکار تو اتاقمم مثل همیشه . اعلا هم تو اتاقشه . انگار صدساله نخوابیده . دو سه روز جو پدری گرفتش ٬ بازم شدیم همون آش و همون کاسه . خسته شدم از بیکاری .
چیزی هم برای گفتن ندارم .
امروز با دایی فرزاد رفتم پیش خانم دکتر مینو ( اسم کوچیکشه ) . ساعت ۱۰ صبح رفتیم و
ساعت ۲ ظهر دایی منو آورد خونه . اعلا امشب انبار زیاد کار داره و بازم دیر میاد . نمی دونم چی
کار داره . بگذریم . امروز وقتی رفتیم مطب دو نفر دیگه هم برای مشاوره اومده بودن . کارشون تا
ساعت ۱۲ طول کشید . بعدش من رفتم پیش خانم دکتر . البته بازم قبل من دایی رفتن و اجازه
ورود گرفتن .
رفتم تو اتاقش و نشستم رو مبل جلوی میزش . خانم دکتر هم اومدن جلوی من نشستن . یه
کم برام از زندگی گفت . که اصلا ما چرا به دنیا میایم و چرا میمیریم ٬ که خیلی از حرفاش سر در
نیاوردم . بعد از صحبتاشون ازم پرسید کارهایی که گفتم کردی . گفتم بله . رو سرمم دست
کشیدم که شاهکارشو ببینه .
بعدش شروع کرد به گفتن اینکه دیگران دوستت دارن . مثل همین داییت که میاردت اینجا چون به
فکرته . اینجا اومدم بگم که به فکر کس دیگه ای هستن نه من ٬ ولی نگفتم . بهم گفت دیدتو
نسبت به دیگران عوض کن . همون لیوان نصفه که دیگه ضایع شده رو هم بهم نشون داد. گفت
باید نصف پر لیوان رو نگاه کنی . این حرفشو قبول دارم . وقتی اومدیم خونه به حرفش فکر کردم .
دیدم اعلا تغییر نکرده و این منم که تغییر کردم . چون همیشه اعلا از این پیشنهادهاکه بریم
بیرون یا چیزی نمیخوای برات بخرم بهم میداد ولی من اینقدر سرد برخورد کردم که کم کم اونم
سرد شد .
به هر حال امروز مینو خانوم زیاد مثال در باب دایی فرزادم زدند . داییتو ببین که خود ساخته
ست . مثل داییت شاد باش ( ولی من که فقط میبینم دایی با شما بگو بخند داره . البته اینو تو
دلم گفتم ) سعی کن مثل داییت به خودت برسی و...و...و...
به نظرتون من باید اعلا رو ببخشم ؟ اگه اعلا در برابر کارهای حاجی بر ضد فرشته ٬ از فرشته
دفاع میکرد ٬ الان وضع من این بود ؟ به نظرم اعلا در مقابل حاجی ضعیفه . همین الانم وقتی
حاجی حرفی به من میزنه ٬ اعلا فقط سرشو میندازه پایین و سکوت میکنه . ایناست که دلمو
ازش بیشتر میرنجونه . الان دیگه ازش بدم نمیاد و میتونم تحملش کنم ولی نمیتونم ببخشمش .
تا آخر عمرم .