تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

پست سریع

سلام


تازه میخواستم پست بزارم که صدام میکنن بیا مختار نامه ببین


فقط اینو بگم که از امروز صبح همه اومدن اینجا . آرامشو ازم گرفتن .


بازم صدام کردن . من برم .


کل امروز رو فردا واستون تعریف میکنم . فعلا

مشکل منو حاجی تمومی نداره

من میخوام بدونم اعلا چرا فکر نمیکنه و یه کاری رو انجام میده . آقا ٬  منو حاجی نمیتونیم پیش


هم باشیم . به چه زبونی باید بگم ٬ نمیدونم .


البته دیشب خودمم مقصر بودم . سر میز شام به عمو که کنارم نشسته بود آروم گفتم فردا برام


یه رنگ مو بگیر .  عمو بی فکر ما هم بلند گفت رنگ مو چه رنگی میخوای ؟


حاجی هم شنید . با عصبانیت گفت بازم شروع کردی بچه ؟ بس کن این بچه بازیها رو .


منم ناراحت شدم و از سر میز پاشدمو اومدم تو اتاقم . داشتم از پله ها میومدم بالا میشنیدم


چی میگفت . البته خودمم رو پله ها نشستم ببینم چی میگن . بعد که تموم شد اومدم تو اتاقم .


اعلا گفت ولش کن بابا . بزار به حال خودش باشه . حاجی داد زد گفت یعنی که چی به حال


خودش باشه . مسخره ش رو در آوردید . مگه پسر مو رنگ میکنه . اونم اون رنگی .


بعد مادر بزرگ خواست بیاد دنبالم برم بقیه شامم رو بخورم که حاجی گفت نمیخواد خانوم .


کسی که از سر غذا پا میشه دیگه حق نداره دوباره بشینه . من چهار تا بچه تربیت کردم یکیشون


از سر میز پا نشد . پسره ی بی عقل .  به خدا اگه اینو بدین دست من میدونم چیکار کنم . پیروز


حق نداری براش رنگ بخری .


یه مدت دیگه چرند تحویل بقیه دادو بقیه هم ساکت بودن تا اینکه حرفاش تموم شد  . فکر نکنم


عمو برام رنگ بخره .


منو ورداشتن آوردن کنار این پیرمرد خرفت . مزخرفا . البته برام عادی شده اراجیفش . فقط حالم


گرفته میشه به خاطر اینکه دیگران رو حرفش حرف نمیزنن . اصلا حق نداره واسه من تعیین تکلیف


کنه . اعلا هم که هیچی . عین خیالش نیست . همین کارا رو کرد که فرشته گذاشت رفت . بی


عرضه 


من برم پایین واسه نهار .فقط منو مادر بزرگیم . عمو پیروز هم الاناس که بیاد . فعلا 

خسته شدم

همیشه غروبا دلم میگیره . زندگی برام بی معنیه . هیچی برام ارزش نداره .


حق با حاجیه . من نمی تونم بین مردم زندگی کنم . منی که با کوچیکترین رفتار دیگران تحت تاثیر


قرار میگیرم نمی تونم بینشون زندگی کنم . 


اگه یکی بهم اخم کنه بغضم میگیره . اگه یکی واسم لبخند بزنه حس میکنم که دوستم داره . اگه


یکی ازم ناراحت بشه چشام خیس میشه . من نمیتونم با این اخلاقام راحت زندگی کنم .


من خیلی ضعیفم .


آجی سارا ازم خواسته که بنویسم چه موقعه ای شاد میشم ؟ الان واقعا نمیتونم با این شرایطم


جواب بدم ولی بعدا حتما . فقط اینو بگم که شاد بودنم یا ناراحتیم دست خودم نیست . 

خواب بد

چند شب پیش یه خواب بد دیدم .


نمیدونم معنیش چیه ؟


میخوام براتون تعریف کنم .


خواب دیدم دارم تو یه جاده خاکی میرم . آدما از کنارم رد میشدن و من صورتاشون رو دقیق


نمیدیدم ولی انگار همشون برام اشنا بودن . یه طرف جاده پر درخت بود و یه طرفش مثل کویر .من


داشتم تو جاده قدم میزدم و به آدما نگاه میکردم که یهو صدای سگ از پشت سرم اومد . تا


برگشتم دیدم دو تا سگ بزرگ دارن دنبالم میان . یکی از اون آدمایی که داشت از کنارم رد میشد


گفت بدو . منم شروع کردم به دویدن . یه کم مسیرو با اون ترسی که داشتم دویدم . همه داشتن


منو نگاه میکردن و کسی برای نجاتم تلاشی نمیکرد . تو همون دویدن به فکرم رسید برم سمت


درختا شاید سگا دست از سرم بردارن ولی تا اومدم برم لای درختا آدمای کنار جاده که منو نگاه


میکردن نذاشتن و منو حول دادن تو جاده . بازم شروع کردم به دویدن . یه لحظه برگشتم پشتمو


نگاه کردم دیدم سگا نیستن . تا برگشتم جلوم یهو یکی حولم داد . اصلا اونجا پرتگاهی نبود ولی


من از یه جای بلند پرت شدم . تو همون لحظه از خواب پریدم .


من زیاد خوابام یادم نمیمونه ولی این یکی خوب یادم مونده . اونجوری که یادم میاد دیشبم خواب


بد دیدم ولی خیلی برام گنگه . هر چی فکر میکنم یادم نمیاد . ولی یادمه که دیشب از خواب


پاشدم .


خوابمو واسه کسی نگفتم فقط اینجا تعریفش کردم . لحظه پرت شدنم هنوز یادمه و حسش .


حس بدی بود .


فعلا

زندگی ادامه دارد

سلام به همه عزیزای دلم . همتون تو قلب منید .


هنوز نفسم بالا و پایین میره .


چند وقت ننوشتم چون احساس کردم باید تو خودم باشم . از الان به بعد بیشتر مینویسم .


روزا کارم شده نشستن پیش مادر بزرگ و خوردن پسته و آبمیوه و شنیدن خاطرات گذشته .


راستی ببخشید جواب نظرات رو ندادم چون زیاد بود  و سختمه .


الان میام وبلاگاتون .