سلام
تازه میخواستم پست بزارم که صدام میکنن بیا مختار نامه ببین
فقط اینو بگم که از امروز صبح همه اومدن اینجا . آرامشو ازم گرفتن .
بازم صدام کردن . من برم .
کل امروز رو فردا واستون تعریف میکنم . فعلا
من میخوام بدونم اعلا چرا فکر نمیکنه و یه کاری رو انجام میده . آقا ٬ منو حاجی نمیتونیم پیش
هم باشیم . به چه زبونی باید بگم ٬ نمیدونم .
البته دیشب خودمم مقصر بودم . سر میز شام به عمو که کنارم نشسته بود آروم گفتم فردا برام
یه رنگ مو بگیر . عمو بی فکر ما هم بلند گفت رنگ مو چه رنگی میخوای ؟
حاجی هم شنید . با عصبانیت گفت بازم شروع کردی بچه ؟ بس کن این بچه بازیها رو .
منم ناراحت شدم و از سر میز پاشدمو اومدم تو اتاقم . داشتم از پله ها میومدم بالا میشنیدم
چی میگفت . البته خودمم رو پله ها نشستم ببینم چی میگن . بعد که تموم شد اومدم تو اتاقم .
اعلا گفت ولش کن بابا . بزار به حال خودش باشه . حاجی داد زد گفت یعنی که چی به حال
خودش باشه . مسخره ش رو در آوردید . مگه پسر مو رنگ میکنه . اونم اون رنگی .
بعد مادر بزرگ خواست بیاد دنبالم برم بقیه شامم رو بخورم که حاجی گفت نمیخواد خانوم .
کسی که از سر غذا پا میشه دیگه حق نداره دوباره بشینه . من چهار تا بچه تربیت کردم یکیشون
از سر میز پا نشد . پسره ی بی عقل . به خدا اگه اینو بدین دست من میدونم چیکار کنم . پیروز
حق نداری براش رنگ بخری .
یه مدت دیگه چرند تحویل بقیه دادو بقیه هم ساکت بودن تا اینکه حرفاش تموم شد . فکر نکنم
عمو برام رنگ بخره .
منو ورداشتن آوردن کنار این پیرمرد خرفت . مزخرفا . البته برام عادی شده اراجیفش . فقط حالم
گرفته میشه به خاطر اینکه دیگران رو حرفش حرف نمیزنن . اصلا حق نداره واسه من تعیین تکلیف
کنه . اعلا هم که هیچی . عین خیالش نیست . همین کارا رو کرد که فرشته گذاشت رفت . بی
عرضه
من برم پایین واسه نهار .فقط منو مادر بزرگیم . عمو پیروز هم الاناس که بیاد . فعلا
همیشه غروبا دلم میگیره . زندگی برام بی معنیه . هیچی برام ارزش نداره .
حق با حاجیه . من نمی تونم بین مردم زندگی کنم . منی که با کوچیکترین رفتار دیگران تحت تاثیر
قرار میگیرم نمی تونم بینشون زندگی کنم .
اگه یکی بهم اخم کنه بغضم میگیره . اگه یکی واسم لبخند بزنه حس میکنم که دوستم داره . اگه
یکی ازم ناراحت بشه چشام خیس میشه . من نمیتونم با این اخلاقام راحت زندگی کنم .
من خیلی ضعیفم .
آجی سارا ازم خواسته که بنویسم چه موقعه ای شاد میشم ؟ الان واقعا نمیتونم با این شرایطم
جواب بدم ولی بعدا حتما . فقط اینو بگم که شاد بودنم یا ناراحتیم دست خودم نیست .
چند شب پیش یه خواب بد دیدم .
نمیدونم معنیش چیه ؟
میخوام براتون تعریف کنم .
خواب دیدم دارم تو یه جاده خاکی میرم . آدما از کنارم رد میشدن و من صورتاشون رو دقیق
نمیدیدم ولی انگار همشون برام اشنا بودن . یه طرف جاده پر درخت بود و یه طرفش مثل کویر .من
داشتم تو جاده قدم میزدم و به آدما نگاه میکردم که یهو صدای سگ از پشت سرم اومد . تا
برگشتم دیدم دو تا سگ بزرگ دارن دنبالم میان . یکی از اون آدمایی که داشت از کنارم رد میشد
گفت بدو . منم شروع کردم به دویدن . یه کم مسیرو با اون ترسی که داشتم دویدم . همه داشتن
منو نگاه میکردن و کسی برای نجاتم تلاشی نمیکرد . تو همون دویدن به فکرم رسید برم سمت
درختا شاید سگا دست از سرم بردارن ولی تا اومدم برم لای درختا آدمای کنار جاده که منو نگاه
میکردن نذاشتن و منو حول دادن تو جاده . بازم شروع کردم به دویدن . یه لحظه برگشتم پشتمو
نگاه کردم دیدم سگا نیستن . تا برگشتم جلوم یهو یکی حولم داد . اصلا اونجا پرتگاهی نبود ولی
من از یه جای بلند پرت شدم . تو همون لحظه از خواب پریدم .
من زیاد خوابام یادم نمیمونه ولی این یکی خوب یادم مونده . اونجوری که یادم میاد دیشبم خواب
بد دیدم ولی خیلی برام گنگه . هر چی فکر میکنم یادم نمیاد . ولی یادمه که دیشب از خواب
پاشدم .
خوابمو واسه کسی نگفتم فقط اینجا تعریفش کردم . لحظه پرت شدنم هنوز یادمه و حسش .
حس بدی بود .
فعلا
سلام به همه عزیزای دلم . همتون تو قلب منید .
هنوز نفسم بالا و پایین میره .
چند وقت ننوشتم چون احساس کردم باید تو خودم باشم . از الان به بعد بیشتر مینویسم .
روزا کارم شده نشستن پیش مادر بزرگ و خوردن پسته و آبمیوه و شنیدن خاطرات گذشته .
راستی ببخشید جواب نظرات رو ندادم چون زیاد بود و سختمه .
الان میام وبلاگاتون .