تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

فوتبال دیشب

بلاخره یکی از این بازیهای فوتبال که میثم استقلالی سفارش میکرد ببینم  ، جالب از آب در  

 

اومد .  

 

واقعا بازی جالبی بود . این بازی باعث شد بعد از مدت ها منو اعلا باهم بشینیم روی یه مبل .  

 

گفتم که اعلا از پنجشنبه اصلا حالش خوب نبود . دیروزم که همش بی حال تو اتاقش بود . منم  

 

تو  اتاقم دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم . تمام روزمون همینطوری گذشت . حتی من  

 

زودتر از اون از  اتاقم اومدم  بیرون و رفتم یه کم از سوپ اعلا رو که مادر بزرگ براش درست کرده  

 

بود  رو گرم کردم و خوردم . ساعت تقریبا 9:45 بود که تلویزیون رو روشن کردم و زدم کانال 3 .  

 

بازی  شروع شده بود  . ولی واقعا بازی جذابی بود . به هر حال با صدای تلویزیون اعلا از اتاقش  

 

اومد بیرون و با تعجب منو نگاه کرد . آخه اولین بار بود که منو اصلا پای تلویزیون می دید ، چه  

 

برسه  به فوتبال .

ازم پرسید بابا داری فوتبال نگاه میکنی ؟  با سرم تایید کردم . ( خودشم زیاد اهل فوتبال  

 

نیست . )  رفت دو تا چایی ریخت و اومد رو مبل کنارم نشست . راستش یه لحظه خواستم  

 

پاشم و برم رو یه مبل تک بشینم ولی نرفتم . همونجا نشستم .  باورتون نمیشه از اون لحظه ای  

 

که اومد پیشم نشست تا آخر بازی به جای اینکه به تلویزیون نگاه کنه ، به من نگاه میکرد . هر  

 

وقت چشممو مینداختم طرفش سریع صورتشو بر میگردوند طرف تلویزیون . ولی من حواسم بود  

 

که گوشه چشمش همش به منه . وقتی استقلال گل چهارم رو زد ناخواسته محکم دست زدم .  

 

باور میکنید من اصلا استقلالی نیستم . من اصلا طرفدار هیچ تیمی نیستم . ولی نمی دونم چرا  

 

اون لحظه اینطوری شدم . ولی واقعا جذاب بود . بعد از بازی وقتی بلند شدم که برم تو اتاقم ازم  

 

پرسید سریال نداره . گفتم نمیدونم و اومدم تو اتاقم . بعد از نیم ساعت که رفتم برم دسشویی  

 

دیدم همونجا نشسته و داره به تلویزیون خاموش نگاه میکنه . وقتی منو دید پاشد و بهم گفت  

 

شب بخیر و رفت تو اتاقش . امروز صبحم برام صبحانه گذاشته بود رو میز . خیلی از چیزاش تو  

 

یخچال نبود نمی دونم از کجا آورده بود .

نمی دونم . الان همش دارم به اعلا فکر میکنم . نمی دونم شاید واقعا دارم در موردش اشتباه  

 

میکنم .

میشه بهم بگید چی کار کنم ؟ واقعا کلافه شدم .  

دیشب ٬ خونه حاجی

الان تقریبا یک ساعتی میشه که اومدیم خونه . اعلا حالش خوب نیست و رفته تو اتاقش . منم  

 

بعد از تایید نظرات ٬ میخوام بنویسم . 

 

دیروز اعلا خیلی زودتر از اونی که من انتظار داشتم اومد خونه . و گفت که آرا آماده شو بریم .  

 

منم  آماده شدم و رفتیم خونه حاجی . اعلا حالش واقعا بده . نمی دونم چش شده . ولی فکر  

 

نکنم تو تابستون آدم سرمابخوره . میخوره ؟ 

 

به هر حال خودش می دونست خونه بمونیم کسی نیست بهش برسه . گفت شب بریم اونجا .  

 

تو مدتی که عمو پیروز در و باز کرد و اعلا ماشین آورد تو من از ماشین پیاده شدم و اومدم کنار  

 

استخر وایسادم که کارشون تموم شه ٬ بعد بریم بالا .  اعلا واقعا حالش خوب نبود . دنده عقب  

 

اومد و زد به ماشین حاجی . البته آروم خورد ولی به هر حال دیگه . حاجی رو وسایلش خیلی  

 

حساسه . البته نقطه ضعفشه . به هر حال صداشو در نیاوردن  . عمو پیروزم که اولش منو دید  

 

تعجب کرده بود . بعدش دیگه شروع کرد به گفتن کچل . همش میگفت چطوری کچل ؟ چرا فضای  

 

سبزو تخریب کردی ؟  تو مسیر پارکینگ تا خونه این دستشو از رو سر ما ور نداشت دیگه .  

 

بگذریم  . همین که اومدیم تو خونه مادر بزرگ منو دید و اومد بغلم کرد و گفت ٬ الهی بمیرم برات  

 

چرا اینطوری کردی با خودت . در همین فدات بشم ها بود که حاجی از بالا اومد پایین و منو دید .  

 

برای اولین بار حاجی به من گفت سلاااام شاه پسر . ولی این فقط اولش بود چون بعدش گفت ٬   

 

بلاخره رنگ آدمیت گرفتی . خواستم آروم بگم که تو دلم نمونه ولی شنید . سرمو انداختمو گفتم  

 

من آدم هستم . گفت نه بابا زبونم باز کردی که ٬ شروع کرد به بلند خندیدن . دلیل خندشو  

 

نفهمیدم . به هر حال رفتم رو مبل نشستمو به رسیدگی های یک مادر به پسرش نگاه میکردم .  

 

حسودیم شد . مادر بزرگ تند رفت سوپ آورد . هی میگفت پسرم تو وقتت نیست تنها بمونی .  

 

هنوز جوونی و از این چرندیات . اعلا هم هی اشاره میزد به من که یعنی مادر بزرگ جلوی من  

 

چیزی نگه . ولی مادر بزرگ میگفت اون که حواسش نیست و ادامه میداد که تو به کسی نیاز  

 

داری  که بهت برسه و از این حرفا . دیشب عمو پیروز و حاجی با هم حرفشون شد . عمو پیروز تا  

 

قبل از این پیش حاجی بود  مثل همه ی پسراش ولی جدیدا میخواد یه لوازم ورزشی بزنه . از  

 

حاجی سرمایه میخواد . حاجی هم میگه نه . همون بیا پیش خودمو این بچه بازیها رو بزار کنار . 

  

مادر بزرگ هم به حاجی میگفت حالا اشکالی نداره که ٬ بذار یه مدت واسه خودش زندگی کنه .  

 

حاجی عصبانی شد و گفت مگه تا الان واسه کی زندگی میکرده . مگه من واسش کم گذاشتم  

 

که  این حرفو میزنی . ماشین خواسته ٬ براش خریدم . گوشی خواسته گفتم باشه . خونه  

 

خواسته  گفتم باشه . گفت درس بخونم ٬ گفتم باشه . هر ماه پول تو جیبی هم که داره میگیره ٬  

بعد تو میگی بره واسه خودش زندگی کنه و بحث همینجا با سکوت همه قطع شد . عمو بلند  

 

شد  رفت تو اتاقش و واسه شامم نیومد .  

 

کلا حاجی دیکتاتوره . 

 

بگذریم . بعد از شام منو اعلا رفتیم تو اتاق بزرگه بالا خوابیدیم .  اتاق اعلا بود قبلا . اعلا رو کاناپه  

 

خوابید و من رو تخت خودش . صبح گردن درد گرفته بود . مادر بزرگ گفت چرا تو اتاق پیمان  

 

نخوابیدی که اعلا گفت رفتم ولی درش بسته بود . پیمان قفلش کرده . اون دو تا  اتاقام که خالیه.  

 

به هر حال امروز بر خلاف اسرارهای مادر بزرگ اومدیم خونه . دیگه نمی دونم حاجی و عمو چیکار  

 

کردن ؟   

 

الان داره سر و صدای اعلا میاد که فکر کنم میخواد سوپ دیشبو گرم کنه . منم میرم ببینم چی  

 

میتونم پیدا کنم برای خوردن .

فقط خواستم بنویسم

زندگیم داره کاملا یکنواخت میگذره . کاملا بی هدف . بی برنامه . بعد از دو سه روز  بلاخره اعلا  

 

رو  دیدم . امروز صبح زیاد حالش خوب نبود و دیر تر رفت . منم وقتی بیدار شدم دیدم رنگ و رو  

 

رفته رو مبل لم داده . نگام کرد و گفت خوبی پسرم ؟ بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد  

 

شدم و  رفتم دست و صورتمو بشورم . حوصله ندارم باهاش حرف بزنم . اصلا همون نبینمش  

 

بهتره .  

 

همش خودمو آماده میکنم که رابطمو باهاش بهتر کنم ولی وقتی باهاش رو برو میشم میبینم  

 

نمیتونم .  

 

وقتی اومدم تو  پذیرایی دیدم لباس پوشیده و داره میره . بهم گفت امشب زودتر میام بریم خونه  

 

حاجی . حالم زیاد خوب نیست . میریم اونجا شبم همونجا میمونیم . بازم نگاش کردم و واسه  

 

اینکه خیال نکنه حرفاشو نشنیدم  با سرم تایید کردم .  

 

همه فامیل فکر میکردن اعلا و فرشته بهترین ازدواج رو دارن میکنن . اما همه مخالف بودند . اعلا   

 

کلا مرد خوبیه . سر به زیر ٬ با شخصیت ٬ کم حرف و سنگین . فرشته فکر میکرد تکیه گاهشو  

 

پیدا  کرده . دختری که شلوغ بود . مهربون بود . آزاد بود .خودشون فکر میکردن مکمل هم  

 

میشن .  ولی نشدن .  

 

من به فرشته حق میدم که اعلا و رفتارهای زشت فامیلشو تحمل نکرد . اعلا لیاقتشو نداشت .  

 

نه  اینکه اعلا آدم بدی باشه ٬ نه ٬ ولی همسر و پدر خوبی نیست .  فرشته در مورد اعلا حق  

 

داشت ولی من ازش بدم میاد چون منو ولم کرد . من که مقصر نبودم . بودم ؟  

 

بابایی میگه فرشته هنوزم سراغتو میگیره ولی اگه اینطوریه چرا مستقیم اینکارو نمیکنه .  

 

بگذریم . پریشب که رفتم خونه خاله اینا ٬ شب رو خاله اصرار کرد که بمون . اخ من مردم و  

 

نتونستم بگم نه . واقعا نمیتونم بگم نه .  

 

احمد آقا زنگ زد به اعلاو ازش اجازه گرفت و من اونجا خوابیدم . تو اتاق سعید و سمیرا . من و  

 

سعید رو تخت خودش و سمیرا هم اونطرف رو تخت خودش . وای این سعید مثل مرده ها  

 

میخوابه .  اصلا یه ذره تکون نمیخوره دیگه . منم که تو خواب باید هفت دور دور خودم بچرخم  

 

داشتم دیوونه میشدم . نمی تونستم تکون بخورم . باور نمیکنید تا صبح نخوابیدم . بعدشم  

 

ساعت ۱۰ بود که با آژانس اومدم خونه رفتم رو تخت ناز خودم خوابیدم .  

 

به هر حال دیروزم با مهرداد بودم . اومده بود خونه ما . با واحد بقلی دعواش شد . نمی دونم  

 

چرا؟  چون سر و صدا شد و من رفتم در و باز کردم دیدم با این پیرمرد واحد بقلی دعواش شده .  

 

چند تا  از واحد های دیگه هم اموده بودن بیرون . اومد تو هر چی ازش پرسیدم چی شده بهم  

 

نگفت .  

 

ولی انصافا هیکلش گندست . آدم میترسه از این مهرداد . پرورش اندام کار میکنه . روزی فقط  

 

سی  ٬  چهل بار میگه جلو بازو رو ببین . پشت بازو رو ببین . همش جلوی آیینه ست .

 

به هرحال امروز دیگه حال ندارم بنویسم . تا بعد  

حالم معمولیه

چیزی برای گفتن ندارم . امروز حالم معمولیه و مثل همیشه تو اتاقم دراز میکشم و یا کتاب  

 

میخونم یا آهنگ گوش میدم یا نگاه میکنم ببینم کی اومده و سراغی ازم گرفته . از تلویزیون  

 

خوشم نمیاد و علاقه ای به نشستن پاش ندارم .  

 

راستی اسم من ضایع ست ؟ 

 

ندا همیشه میگه اسمت خیلی ضایع ست . میگه وقتی پیر شدی مردم کلی بهت میخندند  

 

واسه  اسمت . میگه وقتی تو رو با این اسمت تو پیری تصور میکنم از خنده میترکم . من به  

 

حرفاش اهمیت نمیدم ولی الان یه دفعه به ذهنم اومد و گفتم که اینو ازتون بپرسم . راستش  

 

خودمم فکر کنم اسمم به درد یه پیرمرد نمیخوره ٬ نه ؟ 

 

حاجی هم همیشه میگه  ٬ این اعلا هم با این اسم گذاشتنش ولی این اسمو اعلا روم نذاشته ٬  

 فرشته گذاشته . عمو پیروزم میگه اسمت دخترونه ست . نمی دونم شاید راست میگه . 

 

نمی خوام سر به تن این ندا باشه . دختره ی لوس و ننر . نسترن خیلی از ندا بهتره . ندا فقط  

 

منتظره حاجی یه چیزی بهم بگه٬  دیگه مگه میشه اینو ساکت کرد . همش باید بره رو مخم .  

 

البته  اکثر مواقع بین منو حاجی درگیری پیش میاد و بعد از درگیری و حرف های ناراحت کننده  

 

حاجی٬ من و اعلا پا میشیم میایم خونه ولی تو همین مدت کم این ندا زهرشو میریزه . مخصوصا  

 

اگه با عمو پیروز با هم باشن . البته من حرفی نمیزنم و بعد از یه کم حرف زدن خودشون خسته  

 

میشن .  

 

هیچوقت یادم نمیره وقتی عروسکشو از ماشین انداختم بیرون . بچه بودیم و انصافا عروسکش  

 

قشنگ بود . اون موقع ۹ سالم بود و دکتر گفته بود که من به یه مسافرت احتیاج دارم . این بهونه  

 

شد که کل خانواده بخوان یه سفر برن . همه ی بچه های حاجی بودن . تو راه شمال بودیم و من  

 

تو ماشین خودمون بودم و این ندا هم اومده بود تو ماشین ما . ما پشت سر همه بودیم . اعلا  

 

پشت فرمون بود . من و ندا پشت نشسته بودیم . وقتی میخواست بیاد تو ماشین ما ٬  من  

 

خیلی مخالفت کردم ولی اون اومد . تو مسیر همش واسه ی اینکه لج منو در بیاره بلند بلند  

 

شعر  میخوند و با عروسکش بازی میکرد  . همه رو هم از خودش در میاورد . بدون قافیه و بدون  

 

معنی ٬  البته این کار  همه دختر بچه هاست ( شوخی کردم ) .  

 

به هر حال منم عصبانی شدم و عروسکشو ازش گرفتم و از ماشین انداختم بیرون . یه دفعه  

 

دست  انداخت تو موهامو ٬ اونارو کشید ٬ و البته این هم از کارهای همه ی دختر بچه هاست  

 

( شوخی نکردم ) . اعلا هم که دید اوضاع بده زد کنار و ندا رو برد جلو  پیش خودش نشوند ٬  

 

چون میدونست من کاری بهش ندارم . من ضرباتم کاریه .  

 

 اعلا یه کم  اطرافو نگاه کرد و عروسکه پیدا نشد . وقتی رسیدیم شمال . تو باغ بودیم که بازم  

 

ندا  بهم حمله کرد و عمو پیمان جلوشو گرفت . واقعا دختر خطرناکیه وقتی عصبانی میشه .  

 

نمی دونید چقدر تو دلم حال می کنم وقتی حرصشو درمیارم . از همون بچگی مزخرف بود . مادر  

 

بزرگ همیشه به شوخی میگه بیچاره اون کسی که  اینو بگیره . بد قیافه نیست ولی اخلاقش  

 

مزخرفه . به هر حال با هم دشمنیم . 

 

من می خوام برم یه دوش بگیرم . قرار احمد آقا و خاله رویا سر راهشون بیان دنبالم برم  

 

خونشون . پیش سعید و سمیرا .  اگه اومدم خونه و حالشو داشتم بازم مینویسم و اگه نه که  

 

دیگه  هیچی .