بلاخره یکی از این بازیهای فوتبال که میثم استقلالی سفارش میکرد ببینم ، جالب از آب در
اومد .
واقعا بازی جالبی بود . این بازی باعث شد بعد از مدت ها منو اعلا باهم بشینیم روی یه مبل .
گفتم که اعلا از پنجشنبه اصلا حالش خوب نبود . دیروزم که همش بی حال تو اتاقش بود . منم
تو اتاقم دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم . تمام روزمون همینطوری گذشت . حتی من
زودتر از اون از اتاقم اومدم بیرون و رفتم یه کم از سوپ اعلا رو که مادر بزرگ براش درست کرده
بود رو گرم کردم و خوردم . ساعت تقریبا 9:45 بود که تلویزیون رو روشن کردم و زدم کانال 3 .
بازی شروع شده بود . ولی واقعا بازی جذابی بود . به هر حال با صدای تلویزیون اعلا از اتاقش
اومد بیرون و با تعجب منو نگاه کرد . آخه اولین بار بود که منو اصلا پای تلویزیون می دید ، چه
برسه به فوتبال .
ازم پرسید بابا داری فوتبال نگاه میکنی ؟ با سرم تایید کردم . ( خودشم زیاد اهل فوتبال
نیست . ) رفت دو تا چایی ریخت و اومد رو مبل کنارم نشست . راستش یه لحظه خواستم
پاشم و برم رو یه مبل تک بشینم ولی نرفتم . همونجا نشستم . باورتون نمیشه از اون لحظه ای
که اومد پیشم نشست تا آخر بازی به جای اینکه به تلویزیون نگاه کنه ، به من نگاه میکرد . هر
وقت چشممو مینداختم طرفش سریع صورتشو بر میگردوند طرف تلویزیون . ولی من حواسم بود
که گوشه چشمش همش به منه . وقتی استقلال گل چهارم رو زد ناخواسته محکم دست زدم .
باور میکنید من اصلا استقلالی نیستم . من اصلا طرفدار هیچ تیمی نیستم . ولی نمی دونم چرا
اون لحظه اینطوری شدم . ولی واقعا جذاب بود . بعد از بازی وقتی بلند شدم که برم تو اتاقم ازم
پرسید سریال نداره . گفتم نمیدونم و اومدم تو اتاقم . بعد از نیم ساعت که رفتم برم دسشویی
دیدم همونجا نشسته و داره به تلویزیون خاموش نگاه میکنه . وقتی منو دید پاشد و بهم گفت
شب بخیر و رفت تو اتاقش . امروز صبحم برام صبحانه گذاشته بود رو میز . خیلی از چیزاش تو
یخچال نبود نمی دونم از کجا آورده بود .
نمی دونم . الان همش دارم به اعلا فکر میکنم . نمی دونم شاید واقعا دارم در موردش اشتباه
میکنم .
میشه بهم بگید چی کار کنم ؟ واقعا کلافه شدم .
الان تقریبا یک ساعتی میشه که اومدیم خونه . اعلا حالش خوب نیست و رفته تو اتاقش . منم
بعد از تایید نظرات ٬ میخوام بنویسم .
دیروز اعلا خیلی زودتر از اونی که من انتظار داشتم اومد خونه . و گفت که آرا آماده شو بریم .
منم آماده شدم و رفتیم خونه حاجی . اعلا حالش واقعا بده . نمی دونم چش شده . ولی فکر
نکنم تو تابستون آدم سرمابخوره . میخوره ؟
به هر حال خودش می دونست خونه بمونیم کسی نیست بهش برسه . گفت شب بریم اونجا .
تو مدتی که عمو پیروز در و باز کرد و اعلا ماشین آورد تو من از ماشین پیاده شدم و اومدم کنار
استخر وایسادم که کارشون تموم شه ٬ بعد بریم بالا . اعلا واقعا حالش خوب نبود . دنده عقب
اومد و زد به ماشین حاجی . البته آروم خورد ولی به هر حال دیگه . حاجی رو وسایلش خیلی
حساسه . البته نقطه ضعفشه . به هر حال صداشو در نیاوردن . عمو پیروزم که اولش منو دید
تعجب کرده بود . بعدش دیگه شروع کرد به گفتن کچل . همش میگفت چطوری کچل ؟ چرا فضای
سبزو تخریب کردی ؟ تو مسیر پارکینگ تا خونه این دستشو از رو سر ما ور نداشت دیگه .
بگذریم . همین که اومدیم تو خونه مادر بزرگ منو دید و اومد بغلم کرد و گفت ٬ الهی بمیرم برات
چرا اینطوری کردی با خودت . در همین فدات بشم ها بود که حاجی از بالا اومد پایین و منو دید .
برای اولین بار حاجی به من گفت سلاااام شاه پسر . ولی این فقط اولش بود چون بعدش گفت ٬
بلاخره رنگ آدمیت گرفتی . خواستم آروم بگم که تو دلم نمونه ولی شنید . سرمو انداختمو گفتم
من آدم هستم . گفت نه بابا زبونم باز کردی که ٬ شروع کرد به بلند خندیدن . دلیل خندشو
نفهمیدم . به هر حال رفتم رو مبل نشستمو به رسیدگی های یک مادر به پسرش نگاه میکردم .
حسودیم شد . مادر بزرگ تند رفت سوپ آورد . هی میگفت پسرم تو وقتت نیست تنها بمونی .
هنوز جوونی و از این چرندیات . اعلا هم هی اشاره میزد به من که یعنی مادر بزرگ جلوی من
چیزی نگه . ولی مادر بزرگ میگفت اون که حواسش نیست و ادامه میداد که تو به کسی نیاز
داری که بهت برسه و از این حرفا . دیشب عمو پیروز و حاجی با هم حرفشون شد . عمو پیروز تا
قبل از این پیش حاجی بود مثل همه ی پسراش ولی جدیدا میخواد یه لوازم ورزشی بزنه . از
حاجی سرمایه میخواد . حاجی هم میگه نه . همون بیا پیش خودمو این بچه بازیها رو بزار کنار .
مادر بزرگ هم به حاجی میگفت حالا اشکالی نداره که ٬ بذار یه مدت واسه خودش زندگی کنه .
حاجی عصبانی شد و گفت مگه تا الان واسه کی زندگی میکرده . مگه من واسش کم گذاشتم
که این حرفو میزنی . ماشین خواسته ٬ براش خریدم . گوشی خواسته گفتم باشه . خونه
خواسته گفتم باشه . گفت درس بخونم ٬ گفتم باشه . هر ماه پول تو جیبی هم که داره میگیره ٬
بعد تو میگی بره واسه خودش زندگی کنه و بحث همینجا با سکوت همه قطع شد . عمو بلند
شد رفت تو اتاقش و واسه شامم نیومد .
کلا حاجی دیکتاتوره .
بگذریم . بعد از شام منو اعلا رفتیم تو اتاق بزرگه بالا خوابیدیم . اتاق اعلا بود قبلا . اعلا رو کاناپه
خوابید و من رو تخت خودش . صبح گردن درد گرفته بود . مادر بزرگ گفت چرا تو اتاق پیمان
نخوابیدی که اعلا گفت رفتم ولی درش بسته بود . پیمان قفلش کرده . اون دو تا اتاقام که خالیه.
به هر حال امروز بر خلاف اسرارهای مادر بزرگ اومدیم خونه . دیگه نمی دونم حاجی و عمو چیکار
کردن ؟
الان داره سر و صدای اعلا میاد که فکر کنم میخواد سوپ دیشبو گرم کنه . منم میرم ببینم چی
میتونم پیدا کنم برای خوردن .
زندگیم داره کاملا یکنواخت میگذره . کاملا بی هدف . بی برنامه . بعد از دو سه روز بلاخره اعلا
رو دیدم . امروز صبح زیاد حالش خوب نبود و دیر تر رفت . منم وقتی بیدار شدم دیدم رنگ و رو
رفته رو مبل لم داده . نگام کرد و گفت خوبی پسرم ؟ بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد
شدم و رفتم دست و صورتمو بشورم . حوصله ندارم باهاش حرف بزنم . اصلا همون نبینمش
بهتره .
همش خودمو آماده میکنم که رابطمو باهاش بهتر کنم ولی وقتی باهاش رو برو میشم میبینم
نمیتونم .
وقتی اومدم تو پذیرایی دیدم لباس پوشیده و داره میره . بهم گفت امشب زودتر میام بریم خونه
حاجی . حالم زیاد خوب نیست . میریم اونجا شبم همونجا میمونیم . بازم نگاش کردم و واسه
اینکه خیال نکنه حرفاشو نشنیدم با سرم تایید کردم .
همه فامیل فکر میکردن اعلا و فرشته بهترین ازدواج رو دارن میکنن . اما همه مخالف بودند . اعلا
کلا مرد خوبیه . سر به زیر ٬ با شخصیت ٬ کم حرف و سنگین . فرشته فکر میکرد تکیه گاهشو
پیدا کرده . دختری که شلوغ بود . مهربون بود . آزاد بود .خودشون فکر میکردن مکمل هم
میشن . ولی نشدن .
من به فرشته حق میدم که اعلا و رفتارهای زشت فامیلشو تحمل نکرد . اعلا لیاقتشو نداشت .
نه اینکه اعلا آدم بدی باشه ٬ نه ٬ ولی همسر و پدر خوبی نیست . فرشته در مورد اعلا حق
داشت ولی من ازش بدم میاد چون منو ولم کرد . من که مقصر نبودم . بودم ؟
بابایی میگه فرشته هنوزم سراغتو میگیره ولی اگه اینطوریه چرا مستقیم اینکارو نمیکنه .
بگذریم . پریشب که رفتم خونه خاله اینا ٬ شب رو خاله اصرار کرد که بمون . اخ من مردم و
نتونستم بگم نه . واقعا نمیتونم بگم نه .
احمد آقا زنگ زد به اعلاو ازش اجازه گرفت و من اونجا خوابیدم . تو اتاق سعید و سمیرا . من و
سعید رو تخت خودش و سمیرا هم اونطرف رو تخت خودش . وای این سعید مثل مرده ها
میخوابه . اصلا یه ذره تکون نمیخوره دیگه . منم که تو خواب باید هفت دور دور خودم بچرخم
داشتم دیوونه میشدم . نمی تونستم تکون بخورم . باور نمیکنید تا صبح نخوابیدم . بعدشم
ساعت ۱۰ بود که با آژانس اومدم خونه رفتم رو تخت ناز خودم خوابیدم .
به هر حال دیروزم با مهرداد بودم . اومده بود خونه ما . با واحد بقلی دعواش شد . نمی دونم
چرا؟ چون سر و صدا شد و من رفتم در و باز کردم دیدم با این پیرمرد واحد بقلی دعواش شده .
چند تا از واحد های دیگه هم اموده بودن بیرون . اومد تو هر چی ازش پرسیدم چی شده بهم
نگفت .
ولی انصافا هیکلش گندست . آدم میترسه از این مهرداد . پرورش اندام کار میکنه . روزی فقط
سی ٬ چهل بار میگه جلو بازو رو ببین . پشت بازو رو ببین . همش جلوی آیینه ست .
به هرحال امروز دیگه حال ندارم بنویسم . تا بعد
چیزی برای گفتن ندارم . امروز حالم معمولیه و مثل همیشه تو اتاقم دراز میکشم و یا کتاب
میخونم یا آهنگ گوش میدم یا نگاه میکنم ببینم کی اومده و سراغی ازم گرفته . از تلویزیون
خوشم نمیاد و علاقه ای به نشستن پاش ندارم .
راستی اسم من ضایع ست ؟
ندا همیشه میگه اسمت خیلی ضایع ست . میگه وقتی پیر شدی مردم کلی بهت میخندند
واسه اسمت . میگه وقتی تو رو با این اسمت تو پیری تصور میکنم از خنده میترکم . من به
حرفاش اهمیت نمیدم ولی الان یه دفعه به ذهنم اومد و گفتم که اینو ازتون بپرسم . راستش
خودمم فکر کنم اسمم به درد یه پیرمرد نمیخوره ٬ نه ؟
حاجی هم همیشه میگه ٬ این اعلا هم با این اسم گذاشتنش ولی این اسمو اعلا روم نذاشته ٬
فرشته گذاشته . عمو پیروزم میگه اسمت دخترونه ست . نمی دونم شاید راست میگه .
نمی خوام سر به تن این ندا باشه . دختره ی لوس و ننر . نسترن خیلی از ندا بهتره . ندا فقط
منتظره حاجی یه چیزی بهم بگه٬ دیگه مگه میشه اینو ساکت کرد . همش باید بره رو مخم .
البته اکثر مواقع بین منو حاجی درگیری پیش میاد و بعد از درگیری و حرف های ناراحت کننده
حاجی٬ من و اعلا پا میشیم میایم خونه ولی تو همین مدت کم این ندا زهرشو میریزه . مخصوصا
اگه با عمو پیروز با هم باشن . البته من حرفی نمیزنم و بعد از یه کم حرف زدن خودشون خسته
میشن .
هیچوقت یادم نمیره وقتی عروسکشو از ماشین انداختم بیرون . بچه بودیم و انصافا عروسکش
قشنگ بود . اون موقع ۹ سالم بود و دکتر گفته بود که من به یه مسافرت احتیاج دارم . این بهونه
شد که کل خانواده بخوان یه سفر برن . همه ی بچه های حاجی بودن . تو راه شمال بودیم و من
تو ماشین خودمون بودم و این ندا هم اومده بود تو ماشین ما . ما پشت سر همه بودیم . اعلا
پشت فرمون بود . من و ندا پشت نشسته بودیم . وقتی میخواست بیاد تو ماشین ما ٬ من
خیلی مخالفت کردم ولی اون اومد . تو مسیر همش واسه ی اینکه لج منو در بیاره بلند بلند
شعر میخوند و با عروسکش بازی میکرد . همه رو هم از خودش در میاورد . بدون قافیه و بدون
معنی ٬ البته این کار همه دختر بچه هاست ( شوخی کردم ) .
به هر حال منم عصبانی شدم و عروسکشو ازش گرفتم و از ماشین انداختم بیرون . یه دفعه
دست انداخت تو موهامو ٬ اونارو کشید ٬ و البته این هم از کارهای همه ی دختر بچه هاست
( شوخی نکردم ) . اعلا هم که دید اوضاع بده زد کنار و ندا رو برد جلو پیش خودش نشوند ٬
چون میدونست من کاری بهش ندارم . من ضرباتم کاریه .
اعلا یه کم اطرافو نگاه کرد و عروسکه پیدا نشد . وقتی رسیدیم شمال . تو باغ بودیم که بازم
ندا بهم حمله کرد و عمو پیمان جلوشو گرفت . واقعا دختر خطرناکیه وقتی عصبانی میشه .
نمی دونید چقدر تو دلم حال می کنم وقتی حرصشو درمیارم . از همون بچگی مزخرف بود . مادر
بزرگ همیشه به شوخی میگه بیچاره اون کسی که اینو بگیره . بد قیافه نیست ولی اخلاقش
مزخرفه . به هر حال با هم دشمنیم .
من می خوام برم یه دوش بگیرم . قرار احمد آقا و خاله رویا سر راهشون بیان دنبالم برم
خونشون . پیش سعید و سمیرا . اگه اومدم خونه و حالشو داشتم بازم مینویسم و اگه نه که
دیگه هیچی .