مثل اینکه من قرار نیست فوتبال نگاه کنم . همه چیز دست به دست هم دادن که نزارن . دیشب
دیگه کلی برنامه چیدم که به سفارش میثم استقلالی بازی رو ببینم که نشد . اعلا ساعت 8.5
اومد خونه گفت آرا پاشو بریم خونه حاجی ، مادر بزرگ گفته شام بیاین اینجا .
اینو که گفتا حالم بد جوری گرفته شد . شب های دیگه ساعت 1شب میاد خونه ، مادرش که
بهش یه چیزی میگه ساعت 8.5 میاد خونه .
بهش گفتم نمی شه نریم ، گفت نه . مادربزرگ ناراحت میشه . سرمو انداختم پایین و رو مبل
نشستم . رفت تو اتاقش و لباس عوض کرد و اومد بیرون دید نشستم ، گفت بدو دیگه پسر ، بدو .
نگاش کردم و بلند شدم که اماده شم و بریم .
تو مسیر فکر میکردم میرم اونجا و میتونم بازی رو ببینم . نشد . من اگه شانس داشتم که وضعم
این نبود .
وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 10 بود و حاجی کنترل به دست فقط کانال عوض می کرد .
منم که باهاش حرف نمیزنم .
رفتم تو اتاق عمو پیروز و دیدم که عمو پیروز فیلم گذاشته داره میبینه و تلویزیون اتاق بالا هم که
خراب بود . باورتون نمیشه میخواستم داد بزنم از حرص .
عمه اینا نیومده بودن . ولی عمو پیمانینا اومدن و وقت شامم که مادر بزرگ خوشش نمیاد
تلویزیون روشن باشه و همیشه خاموشش میکنه . منم که صدام در نمیاد .
وقتی هم که رسیدیم خونه بازی تموم شده بود و من فقط از اینترنت فهمیدم که بازی چند چند
شده . ولی انصافا خیلی بد شانسم . این از زندگیم و وضع و حالمو ، مادر و پدرمو . ای بابا .
امروز ساعت 3 باید با دایی بریم پیش دوستش . بریم ، ببینم چی میشه .
امروز حالم خیلی بهتر شده . دیگه به حرف های اعلا فکر نمیکنم . برام مهم نیست .
دیشب عمو پیروز اومده بود پیشم . برام غذای یه ماهمو آورده بود . این بشر فقط میخواد بره رو
اعصاب من . اصلا باهاش نمیسازم .
همین که در و باز کردم و اومد تو شروع کرد به چرت و پرت گفتن .
بیا برات غذا آوردم بدبخت . تو که نمی تونی بخوری نمی دونم مامان چرا برات غذا میفرسته .
حق مارو میده به تو . لیاقت نداری که . زال ندیده بودیم که دیدیم . چه خبر از رستمو ...
یه مشت حرف بهم تحویل داد . منم فقط به سقف نگاه میکردم که خودش بفهمه به حرفاش
گوش نمیدم . جالب بود که صداش در اومد و برگشت گفت واسه من قیافه نگیر بچه سوسول .
پاشد و رفت تو اتاقم . منم متنفرم از اینکه کسی بره تو اتاقم . کامپیوترمو روشن کرد نشست
پاش . ولی من ازش زرنگترم . کامپیوترم رمز داره . تا دید رمز گذاشتم یکی زد پس سرم
( کنارش وایساده بودم ) و گفت نه بابا زرنگ شدی . تو چشاش نگاه کردم و با اخم بهش گفتم
نکن . اونم گفت ناراحت نشو بابا باهات شوخی کردم .
پاشد و رفت شامو باز کرد . قیمه بود . قرمه سبزی بود . فسنجون بود که خیلی بدم میاد . چند
تیکه مرغ سوخاری بود و بقیه رو بیخیال .
چون خودش قیمه دوست داشت قیمه رو باز کرد و گفت میخوری ؟ گفتم آره . در حین شام بازم
چند باری بهم گیر داد و بعد از شام رفت .
کلا عمو پیروز خیلی خودشو قبول داره . بچه آخریه یه کم منگل شده . خودشم نمیدونه .
اینو ٬ دختر عمه ندا که به هم میرسن فقط برنامشون میشه مسخره کردن من
به هر حال دیشب هم گذشت و عمو نذاشت چیزی بنویسم .
امروز صبح حالم خیلی بهتر شده . فردا با دایی فرزاد قراره بریم پیش دوست روانپزشکش
( همونی که گفت وبلاگ نویسی کنم ) آدم جالبیه . اولین جلسه ملاقاتمون فقط ۱ ساعت به
هم نگاه کردیم . مثلا میخواست من کم بیارمو باهاش حرف بزنم . منم چیزی نمیگفتم و بهش
نگاه میکردم.
نمی دونم شاید دل دایی پیش خانم دکتر گیر کرده باشه . نمی دونم .
امشب بازم حالم بده . اعصابم خورده . دارم قاطی میکنم .
اعلا هنوز برنگشته خونه . احساس میکنم منم که با همه مشکل دارم . واقعا شاید من مشکل دارم . دیگه دارم خسته میشم .
امروز اصلا حوصله نداشتم کامپیوترمو روشن کنم . همش داشتم به حرفهای اعلا فکر میکردم .
خونه حاجی هم نرفتم . گلدونشم نشکوندم . رفتم تو آیینه خودمو نگاه کردم . از قیافه خودم داره بدم میاد .
پس خدا کجاست ؟ خدایی که همه میگن هست . میدونم که هست . ولی اون از من بدش میاد یا اینکه فراموشم کرده . همه میگن تو ماه رمضان خدا به بنده هاش بیشتر توجه میکنه ولی چرا به من توجه نمیکنه ؟
لعنت به این زندگی . از این زندگی که دارم خسته شدم . از همه خسته شدم . از مادری که نیست . از پدری که احساس میکنم به خاطر بودنم خجالت میکشه . از پدر بزرگی که فکر میکنه من باعث بی آبروییشم . از خانواده مادر که بهم ترحم میکنن . بسه دیگه . از عمویی که وقتی بهم میرسه فکر میکنه میتونه سر به سرم بزاره .
میخوام بخوابم .
سلام .
الان که دارم اینو مینویسم ساعت از ۱ بامداد میگذره . منم اعصابم داغونه و خوابم نمیبره . اعلا
بعد از حرف هایی که بهم زد ٬ رفت تو اتاقش و نمی دونم که خوابه یا بیدار .
اگه می گم امشب منظورم ساعت ۹:۳۰ شب بود که تو اتاقم بودم . صدای در رو شنیدم و در
اتاقم رو باز کردم و دیدم که اعلا رو مبل لم داده .زود اومده بود . صورتش سرخ شده بود . حدس
زدم اعصابش خورده و در اتاقم رو بستم و رو تختم دراز کشیدم . داشتم به پیشنهاد میثم فکر
می کردم که برم بازی استقلال رو ببینم ( میثم از طرفدار های استقلاله و تو اینترنت با وبلاگش
آشنا شدم و گفت که هیجان فوتبال باعث میشه که تو روحیه ات رو بدست بیاری ٬ منم برای
اولین بار می خواستم فوتبال ببینم که اینطوری شد ) . بگذریم تو این فکر بودم که دیدم اعلا در
اتاقم رو باز کرد و با لحنی که با میشه فرق داشت بهم گفت شام خوردی ؟
با حرکت سرم گفتم نه . یهو داد زد و گفت مگه زبون نداری که حرف نمی زنی ؟ جا خوردم .
سرمو انداختم پایین و فهمیدم که حاجی امشب دلشو پر کرده .
در اتاق رو باز گذاشت و رفت تو پذیرایی و بلند حرف می زد که چه دردته بچه . دیگه داری خستم
می کنی . خوب بی مادر بزرگ شدی ٬ این همه بچه بی مادر بزرگ میشن این اداها رو در
نمیارن . ملت بی پدر بزرگ میشن این اداها رو در نمیارن . مادرت ولمون کرده به من چه ؟
شروع کرد گیر دادن به سر و وضعم . شروع کرد که نمی دونم آخه این مو چیه واسه خودت درست
کردی . هر کی میبینه میگه چه مرضی داری که از الان سفیدشدن . داد زد که دیگه داری خفم
میکنی . دیگه دارم منفجر میشم . واقعا صداش قطع شد .
رفتم جلوی در دیدم سرش رو مبله و شونه هاش می لرزه . راستش دلم براش سوخت و چشام
اشک افتاد .سرشو بالا آورد و با چشمهایی که اشک توش بود منو نگاه کرد و آروم گفت ٬ آخه آرا
چی بهت بگم ؟ آخه این چه زندگیه واسه خودت درست کردی ؟
هر روز باید حرف اون بابامو تحمل کنم که پسرت فلانهو به چه دردی میخورهو یه مشت چرت
وپرت دیگه .
بسه دیگه آرا . بسه دیگه . اگه خواستی عذابم بدی موفق شدی. بسه دیگه .
اعصابم بیشتر خورد شد . به جای اینکه جلوی باباش وایسه ٬ بگه چرا بچمو تحقیر می کنی ؟
اومده به من میگه بس کن . چیو بس کنم ؟ دردهایی که خودتون تو دلم گذاشتینو .
بدون این که چیزی بگم در اتاقمو بستم و اومدم تو اتاقم . اشکام که تموم شد ایمیلمو چک کردم
و حالا هم که دارم اینو براتون مینویسم .
ولی انصافا تا الان اینطوری ندیده بودمش . فردا یه سر باید برم خونه حاج علی . یه گلدون قیمتی
داره ٬ نامردم اگه نشکونمش .
سلام .
این آخرین باریه که از کس دیگه ای مینویسم . بعد از این فقط از خودم و خاطراتم مینویسم .
اعلا 43 سالشه . اعلا پسر اول و کلا بچه ی اول حاج علی و ایران خانمه .
اعلا همراه پدرش و عمو پیمانم تو کار خرید و فروش آهنن .
اعلا بعد از جدایی از فرشته ، نگهداری از من رو بر عهده گرفت . ( به هر حال بچش بودم ، وظیفه ش بود )
اعلا اصلا خونه نیست . صبح ساعت 7 ،8 میره و ساعت 12 ، 1 شب بر میگرده خونه . منم تو
این مدت تنهام .وقتی میاد اونقدر خسته ست که میره تو اتاقش و مثل مرده ها می افته رو
تخت . زیاد همدیگه رو نمیبینیم . اما گاهی اوقات هم که زود تر میاد یا دیر تر میره تقریبا اصلا
باهم حرف نمیزنیم . میشینه جلوی تلویزیون و یه کم کانال عوض میکنه و بعد میره تو اتاقش .
غذا و این چیز ها رو معمولا عمه و مادر بزرگ درست می کنن و فریز می کنن و میدن عمو پیروز
میاره که واسه دو سه ماه من بسته . اعلا هم که بیرون غذاشو میخوره .
اعلا هنوزم فرشته رو دوست داره . بعضی وقت ها که میریم خونه حاجی ، بازم صحبت فرشته
میشه . اعلا بدش نمیاد که فرشته برگرده ، اما دیگه تموم شده و فرشته برگشتنی نیست .
اعلا هر چند وقت یه بار میاد خونه و میگه آرا لباس بپوش بریم . بهش میگم کجا ؟ میگه یه
روانپزشک درست و حسابی پیدا کردم . بریم پیشش ، حتما حالت بهتر میشه . منم بدون گفتن
چیزی پا میشم باهاش میرم و دست از پا دراز تر بر می گردیم .
ولی مشکل من اینها نیست . دکتر چیکار میتونه بکنه ؟ معجزه که نمی کنه . من دیگه
همینطوری باقی میمونم . میدونم .
همیشه سعی میکنه با دادن پول و اینجور چیزها حالمو بهتر کنه ولی من از این کاراش بیشتر
بدم میاد . بدمیاد از ترحمی که بهم میکنه .
گند زده به زندگیم حالا سعی میکنه درستش کنه . هم این هم بقیه شون .
اعلا میگه اون و فرشته تو یه رستوران آشنا شدن . اعلا تنها روی صندلی نشسته بوده که
فرشته با دوستاش وارد رستوران میشن . فرشته وقتی میبیندش از قیافه ش خوشش میاد و
میره پیشش میشینه و با هم صحبت میکنن . کم کم رابطشون جدی میشه و بر خلاف میل دو
خانواده با هم ازدواج میکنن . بینشون یک سری اختلاف نظر ها بوده و سنگ اندازی های حاجی
هم بیشتر باعث اختلافشون میشه و فرشته هم که طاقت نیاورد و از اعلا جدا شد و من این
وسط آواره شدم .
آخه شما که نمی تونستید باهم زندگی کنید و مشکل داشتید بچه دار شدنتون چی بود ؟
اعلا مرد سر به زیریه و اصولا سعی میکنه که سنگین رفتار کنه برخلاف فرشته که دختر پرشور و
شادی بوده .
اعلا آدم حسابگریه و فرشته یه آدم اصطلاحا لارج و ولخرج
اعلا به حرف دیگران خیلی توجه میکنه ولی فرشته آدم آزادیه و حرف دیگران اصلا براش مهم
نیست .
همه اینها یه طرف و حاجی هم یه طرف باعث جداییشون شد .
اعلا خیلی به حرف حاجیه . کلا حاجی تونسته همه ی بچه هاش رو وابسته به خودش بار
بیاره . البته واقعا نمی دونم که اعلا در مورد ازدواجش چه طوری تونست رو حرف حاجی حرف
بزنه .
به هر حال لبام و رنگ موهام و تن صدام که آرومه به اعلا رفته .
در هر صورت من اعلا رو در وضعیت فعلیم مقصر می دونم ، با تمام صحنه سازی هایی که در
مورد علاقه ش به من میکنه . می دونم که دوست داره من اصلا نباشم .
مادر بزرگ گاهی به اعلا میگه که دوباره ازدواج کنه ولی اون قبول نمیکنه . ( از سر
لجبازیه ) . تنها چیزی که حالمو بهتر میکنه اینه که نه اعلا و نه فرشته زندگی راحتی ندارن و
دارن عذاب میکشن و اینکه من آیینه ی دق این دو تا خانواده م .