تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

فوتبال و شانس من

مثل اینکه من قرار نیست فوتبال نگاه کنم . همه چیز دست به دست هم دادن که نزارن . دیشب  

 

دیگه کلی برنامه چیدم که به سفارش میثم استقلالی بازی رو ببینم که نشد . اعلا ساعت 8.5  

 

اومد خونه  گفت آرا پاشو بریم خونه حاجی ، مادر بزرگ گفته شام بیاین اینجا .

 

اینو که گفتا حالم بد جوری گرفته شد . شب های دیگه ساعت 1شب میاد خونه ، مادرش که  

 

بهش یه چیزی میگه ساعت 8.5  میاد خونه .   

 

بهش گفتم نمی شه نریم ، گفت نه . مادربزرگ ناراحت میشه . سرمو انداختم پایین و رو مبل  

 

نشستم . رفت تو اتاقش و لباس عوض کرد و اومد بیرون دید نشستم ، گفت بدو دیگه پسر ، بدو .

 

نگاش کردم و بلند شدم که اماده شم و بریم . 

 

تو مسیر فکر میکردم میرم اونجا و میتونم بازی رو ببینم . نشد . من اگه شانس داشتم که وضعم  

 

این نبود .

 

وقتی رسیدیم اونجا ساعت تقریبا 10 بود و حاجی کنترل به دست فقط کانال عوض می کرد .  

 

منم  که باهاش حرف نمیزنم .

 

رفتم تو اتاق عمو پیروز و دیدم که عمو پیروز فیلم گذاشته داره میبینه و تلویزیون اتاق بالا هم که  

  

خراب بود . باورتون نمیشه میخواستم داد بزنم از حرص .

 

عمه اینا نیومده بودن . ولی عمو پیمانینا اومدن و وقت شامم که مادر بزرگ خوشش نمیاد  

 

تلویزیون روشن باشه و همیشه خاموشش میکنه . منم که صدام در نمیاد . 

 

وقتی هم که رسیدیم خونه بازی تموم شده بود و من فقط از اینترنت فهمیدم که بازی چند چند  

 

شده . ولی انصافا خیلی بد شانسم . این از زندگیم و وضع و حالمو ، مادر و پدرمو . ای بابا .  

 

امروز ساعت 3 باید با دایی بریم پیش دوستش . بریم ، ببینم چی میشه .

دیشب و عمو پیروز

امروز حالم خیلی بهتر شده . دیگه به حرف های اعلا فکر نمیکنم . برام مهم نیست . 

 

دیشب عمو پیروز اومده بود پیشم . برام غذای یه ماهمو آورده بود .  این بشر فقط میخواد بره رو  

 

اعصاب من . اصلا باهاش نمیسازم .  

 

همین که در و باز کردم و اومد تو شروع کرد به چرت و پرت گفتن .   

 

بیا برات غذا آوردم بدبخت . تو که نمی تونی بخوری نمی دونم مامان چرا برات غذا میفرسته .  

 

حق  مارو میده به تو . لیاقت نداری که .  زال ندیده بودیم که دیدیم . چه خبر از رستمو ... 

 

یه مشت حرف بهم تحویل داد . منم فقط به سقف نگاه میکردم که خودش بفهمه به حرفاش  

 

گوش  نمیدم . جالب بود که صداش در اومد و برگشت گفت واسه من قیافه نگیر بچه سوسول . 

 

پاشد و رفت تو اتاقم . منم متنفرم از اینکه کسی بره تو اتاقم . کامپیوترمو روشن کرد نشست  

 

پاش . ولی من ازش زرنگترم . کامپیوترم رمز داره . تا دید رمز گذاشتم یکی زد پس سرم   

 

( کنارش  وایساده بودم ) و گفت نه بابا زرنگ شدی . تو چشاش نگاه کردم و  با اخم بهش گفتم  

 

نکن . اونم گفت ناراحت نشو بابا باهات شوخی کردم .  

 

پاشد و رفت شامو باز کرد . قیمه بود . قرمه سبزی بود . فسنجون بود که خیلی بدم میاد . چند  

 

تیکه مرغ سوخاری بود و بقیه رو بیخیال . 

 

 چون خودش قیمه دوست داشت قیمه رو باز کرد و گفت میخوری ؟ گفتم آره . در حین شام بازم  

 

چند باری بهم گیر داد و بعد از شام رفت .  

 

کلا عمو پیروز خیلی خودشو قبول داره . بچه آخریه  یه کم منگل شده . خودشم نمیدونه . 

 

اینو ٬  دختر عمه ندا که به هم میرسن فقط برنامشون میشه مسخره کردن من  

 

به هر حال دیشب هم گذشت و عمو نذاشت چیزی بنویسم .  

 

امروز صبح حالم خیلی بهتر شده . فردا با دایی فرزاد قراره بریم پیش دوست روانپزشکش   

 

( همونی که گفت وبلاگ نویسی کنم ) آدم جالبیه . اولین جلسه ملاقاتمون فقط ۱ ساعت به  

 

هم  نگاه کردیم . مثلا  میخواست من کم بیارمو باهاش حرف بزنم . منم چیزی نمیگفتم و بهش  

 

نگاه میکردم.  

 

نمی دونم شاید دل دایی پیش خانم دکتر گیر کرده باشه . نمی دونم .

دوباره حالم بد شده

امشب بازم حالم بده . اعصابم خورده . دارم قاطی میکنم .

اعلا هنوز برنگشته خونه . احساس میکنم منم که با همه مشکل دارم . واقعا شاید من مشکل دارم . دیگه دارم خسته میشم .  

 

امروز اصلا حوصله نداشتم کامپیوترمو روشن کنم . همش داشتم به حرفهای اعلا فکر میکردم . 

خونه حاجی هم نرفتم . گلدونشم نشکوندم . رفتم تو آیینه خودمو نگاه کردم . از قیافه خودم داره بدم میاد .  

 

پس خدا کجاست ؟ خدایی که همه میگن هست . میدونم که هست . ولی اون از من بدش میاد یا اینکه فراموشم کرده . همه  میگن تو ماه رمضان خدا به بنده هاش بیشتر توجه میکنه ولی چرا به من توجه نمیکنه ؟ 

 

لعنت به این زندگی . از این زندگی که دارم خسته شدم . از همه خسته شدم . از مادری که نیست . از پدری که احساس میکنم به خاطر بودنم خجالت میکشه . از پدر بزرگی که فکر میکنه من باعث بی آبروییشم . از خانواده مادر که بهم ترحم میکنن . بسه دیگه . از عمویی که وقتی بهم میرسه فکر میکنه میتونه سر به سرم بزاره .   

 

میخوام بخوابم .  

دعوای امشب

سلام . 

 

الان که دارم اینو مینویسم ساعت از ۱ بامداد میگذره . منم اعصابم داغونه و خوابم نمیبره . اعلا  

 

بعد از حرف هایی که بهم زد ٬ رفت تو اتاقش و نمی دونم که خوابه یا بیدار .  

 

اگه می گم امشب منظورم ساعت ۹:۳۰ شب بود که تو اتاقم بودم . صدای در رو شنیدم و در  

 

اتاقم  رو باز کردم  و دیدم که اعلا  رو مبل لم داده .زود اومده بود . صورتش سرخ شده بود . حدس  

 

زدم اعصابش خورده و در اتاقم رو بستم و رو تختم دراز کشیدم . داشتم به پیشنهاد میثم فکر  

 

می  کردم که برم بازی استقلال رو ببینم ( میثم  از طرفدار های استقلاله و تو اینترنت با وبلاگش  

 

آشنا شدم و گفت که هیجان فوتبال باعث میشه که تو روحیه ات رو بدست بیاری ٬ منم برای  

 

اولین بار می خواستم فوتبال ببینم که اینطوری شد )  . بگذریم تو این فکر بودم که دیدم اعلا در  

 

 اتاقم رو باز  کرد و با لحنی که با میشه  فرق داشت بهم گفت شام خوردی ؟  

 

با حرکت سرم گفتم نه . یهو داد زد و گفت مگه زبون نداری که حرف نمی زنی ؟ جا خوردم . 

 

سرمو انداختم پایین و فهمیدم که حاجی امشب دلشو پر کرده . 

 

در اتاق رو باز گذاشت و رفت تو پذیرایی و بلند حرف می زد که چه دردته بچه . دیگه داری خستم  

 

می کنی . خوب بی مادر بزرگ شدی ٬ این همه بچه بی مادر بزرگ میشن این اداها رو در  

 

نمیارن . ملت بی پدر بزرگ میشن این اداها رو در نمیارن .  مادرت ولمون کرده به من چه ؟

 

شروع کرد گیر دادن به سر و وضعم . شروع کرد که نمی دونم آخه این مو چیه واسه خودت درست  

 

کردی . هر کی میبینه میگه چه مرضی داری که از الان سفیدشدن . داد زد که دیگه داری خفم  

 

میکنی . دیگه دارم منفجر میشم . واقعا صداش قطع شد .  

 

رفتم جلوی در دیدم سرش رو مبله و شونه هاش می لرزه . راستش دلم براش سوخت و چشام  

 

اشک افتاد .سرشو بالا آورد و  با چشمهایی که اشک توش بود منو نگاه کرد و آروم گفت ٬ آخه آرا  

 

چی بهت بگم ؟ آخه این چه زندگیه واسه خودت درست کردی ؟ 

 

 هر روز باید حرف اون بابامو تحمل کنم که پسرت فلانهو به چه دردی میخورهو یه مشت چرت  

 

وپرت دیگه . 

  

بسه دیگه آرا . بسه دیگه . اگه خواستی عذابم بدی موفق شدی.  بسه دیگه . 

  

اعصابم بیشتر خورد شد . به جای اینکه جلوی باباش وایسه ٬ بگه چرا بچمو تحقیر می کنی ؟  

 

اومده به من میگه بس کن . چیو بس کنم ؟ دردهایی که خودتون تو دلم گذاشتینو .  

 

بدون این که چیزی بگم در اتاقمو بستم و اومدم تو اتاقم . اشکام که تموم شد ایمیلمو چک کردم  

 

و  حالا هم که دارم اینو براتون مینویسم . 

 

ولی انصافا تا الان اینطوری ندیده بودمش . فردا یه سر باید برم خونه حاج علی . یه گلدون قیمتی  

 

داره  ٬ نامردم اگه نشکونمش  . 

اعلا

سلام . 

 

این آخرین باریه که از کس دیگه ای مینویسم . بعد از این فقط از خودم و خاطراتم مینویسم . 

 

اعلا 43 سالشه . اعلا پسر اول و کلا بچه ی اول حاج علی و ایران خانمه . 

 

اعلا همراه پدرش و عمو پیمانم تو کار خرید و فروش آهنن . 

 

اعلا بعد از جدایی از فرشته ، نگهداری از من رو بر عهده گرفت . ( به هر حال بچش بودم ، وظیفه ش بود ) 

 

اعلا اصلا خونه نیست . صبح ساعت 7 ،‌8 میره و ساعت 12 ، 1 شب بر میگرده خونه . منم تو  

 

این  مدت تنهام .وقتی میاد اونقدر خسته ست که میره تو اتاقش و مثل مرده ها می افته رو  

 

تخت . زیاد همدیگه رو نمیبینیم . اما گاهی اوقات هم که زود تر میاد یا دیر تر میره تقریبا اصلا  

 

باهم  حرف نمیزنیم . میشینه جلوی تلویزیون و یه کم کانال عوض میکنه و بعد میره تو اتاقش . 

 

غذا و این چیز ها رو معمولا عمه  و مادر بزرگ درست می کنن و فریز می کنن و میدن عمو پیروز  

 

میاره که واسه دو سه ماه من بسته . اعلا هم که بیرون غذاشو میخوره .  

 

اعلا هنوزم فرشته رو دوست داره . بعضی وقت ها که میریم خونه حاجی ، بازم صحبت فرشته  

 

میشه . اعلا بدش نمیاد که فرشته برگرده ، اما دیگه تموم شده و فرشته برگشتنی نیست . 

 

اعلا هر چند وقت یه بار میاد خونه و میگه آرا لباس بپوش بریم . بهش میگم کجا ؟ میگه یه  

 

روانپزشک درست و حسابی پیدا کردم . بریم پیشش  ، حتما حالت بهتر میشه . منم بدون گفتن  

 

چیزی پا میشم باهاش میرم و دست از پا دراز تر بر می گردیم .  

 

ولی مشکل من اینها نیست . دکتر چیکار میتونه بکنه ؟ معجزه که نمی کنه . من دیگه  

 

همینطوری  باقی میمونم . میدونم . 

 

همیشه سعی میکنه با دادن پول و اینجور چیزها حالمو بهتر کنه ولی من از این کاراش بیشتر  

 

بدم  میاد . بدمیاد از ترحمی که بهم میکنه . 

 

گند زده به زندگیم حالا سعی میکنه درستش کنه . هم این هم بقیه شون . 

 

اعلا میگه اون و فرشته تو یه رستوران آشنا شدن . اعلا تنها روی صندلی نشسته بوده که  

 

فرشته  با دوستاش وارد رستوران میشن . فرشته وقتی میبیندش از قیافه ش خوشش میاد و  

 

میره پیشش میشینه و با هم صحبت میکنن . کم کم رابطشون جدی میشه و بر خلاف میل دو  

 

خانواده با هم ازدواج میکنن . بینشون یک سری اختلاف نظر ها بوده و سنگ اندازی های حاجی  

 

هم بیشتر باعث اختلافشون میشه و فرشته هم که طاقت نیاورد و از اعلا جدا شد و من این  

 

وسط  آواره شدم . 

 

آخه شما که نمی تونستید باهم زندگی کنید و مشکل داشتید بچه دار شدنتون چی بود ؟ 

 

اعلا مرد سر به زیریه و اصولا سعی میکنه که سنگین رفتار کنه برخلاف فرشته که دختر پرشور و  

 

شادی بوده . 

 

اعلا آدم حسابگریه و فرشته یه آدم اصطلاحا لارج و ولخرج 

 

اعلا به حرف دیگران خیلی توجه میکنه ولی فرشته آدم آزادیه و حرف دیگران اصلا براش مهم  

 

نیست . 

 

همه اینها یه طرف و حاجی هم یه طرف باعث جداییشون شد . 

 

اعلا خیلی به حرف حاجیه . کلا حاجی تونسته همه ی بچه هاش رو وابسته به خودش بار  

 

بیاره .  البته واقعا نمی دونم که اعلا در مورد ازدواجش چه طوری تونست رو حرف حاجی حرف  

 

بزنه . 

 

به هر حال لبام و رنگ موهام و تن صدام که آرومه به اعلا رفته . 

 

در هر صورت من اعلا رو در وضعیت فعلیم مقصر می دونم ، با تمام صحنه سازی هایی که در  

 

مورد  علاقه ش به من میکنه .  می دونم که دوست داره من اصلا نباشم . 

 

مادر بزرگ گاهی به اعلا میگه که دوباره ازدواج کنه ولی اون قبول نمیکنه . ( از سر  

 

لجبازیه ) . تنها  چیزی که حالمو بهتر میکنه اینه که نه اعلا و نه فرشته زندگی راحتی ندارن و  

 

دارن  عذاب میکشن و اینکه من آیینه ی دق این دو تا خانواده م .