فرشته امروز صبح بعد از دو ماه زنگ زد خونه . رفتم شماره رو نگاه کردم و دیدم که شماره
خودشه ، جواب ندادم .سه ، چهار بار زنگ زد . می دونست که من خونه هستم .جایی رو ندارم
که برم .
بعد از دو ماه زنگ زده بود که چی ؟ که ادای مادرها رو در بیاره . پیش خودش فکر کرده که من
نمیفهمم . من که می دونم به اصرار بابایی فرهاد زنگ زده بود . وگرنه چرا تا الان زنگ نزده بود .
اصلا منو یادش نمیاد . نمی دونه زنده م یا مرده . از فرشته متنفرم .
زنگ زدنش باعث شد که بخوام اونو بهتون معرفی کنم . البته قصد داشتم بعد از اعلا اینکارو
بکنم که حالا اینطوری شد .
فرشته دختر دوم ( کلا بچه دوم ) یک خانواده ی فرهنگیه . هم پدر و هم مادرش دبیر بودند .
( بابایی فرهاد و مامانی خدیجه )
فرشته حدودا 38 سالشه و دانشجوی زبان انگلیسی تشریف دارن . بعد از طلاق ، با گرفتن
مهریه ش از اعلا یه آپارتمان خرید و تنها زندگی می کنه . الان یا ترم آخره یا دو ترم داره که تموم
کنه . به هر حال بهش بد نمی گذره .
زمان طلاق هیچ تلاشی نکرد که منو از اعلا بگیره و توافق کرد که من با اعلا زندگی کنم .اوایل
بهم سر می زد اما الان دیگه بهم زنگ هم نمی زنه . مگه اینکه بره خونه بابایی و اون بهش
اصرار کنه ، مثل امروز .
یکی دو سال از طلاقشون می گذشت که بیماری روحی من شدید شد ( البته بازم گاهی
شدید میشه اما الان خیلی بهتر شدم )چند وقتی اومد خونه و پیشم موند ، من ساده هم فکر
می کردم که اونا بازم به هم رجوع می کنن ولی اشتباه می کردم . یه روز دیدم که فرشته و اعلا
بحث می کنن و فرشته می گفت که من از این بچه و خودت و اشتباهی که اول جوونیم کردم و
همش دارم عذابشو می کشم خسته شدم و دیگه می خوام فراموشتون کنم و برم زندگی
کنم .
هیچ وقت بی اعتنایی هاش یادم نمیره . حتی قبل از طلاق هم حوصله منو نداشت و من
همیشه تو اتاقم تنها بودم . اصلا انگار از من متنفر بود .
خاله رویا میگه مامانت خیلی خوش قلب بود ولی حاج علی به این روز در آوردش . اونقدر تو
زندگی اون و اعلا سنگ انداخت تا کاری کرد که زندگیشون بهم خورد .
البته فکر کنم اعلا هنوزم دوسش داره . ولی من ازش متنفرم ، آخه من چه گناهی کرده بودم ؟
یه شب تب شدیدی داشتم . هیچ وقت یادم نمی ره حرارتی رو که تو بدنم حس می کردم .
حالم خیلی بد شده بود . اعلا بردم بیمارستان و همه اومدن . فرشته هم اومد . گریه می
کرد . با اینکه خواب و بیدار بودم ، حواسم بهش بود . اما هیچ وقت گریه ش رو باور نکردم .
من از نظر قیافه به خانواده فرشته کشیدم .موهام و چشمام و حالت صورتم کاملا شبیه به
فرشته است . همینطور دایی فرزاد . واسه همینه که حاج علی منو دختر می دونه ( آخه من
مثل خودش مو فر و دماغ گنده نیستم ) البته اعلا اصلا شبیه حاجی نیست . کلا خانواده حاجی
اصلا بهش نرفتن .
لبام مثل اعلاست . رنگ موهامم مثل اعلا مشکیه .ولی الان سفید رنگشون کردم . یکی از
دلایل در اومدن حرص حاجی همین رنگ کردن موهامه .
ازبحث فرشته خارج شدیم .
به هر حال از فرشته و اعلا بدم میاد که زندگی منو نابود کردن . ولی از فرشته بیشتر بدم میاد .
سلام
راستش دیروز می خواستم مهرداد رو بهتون معرفی کنم ولی به خاطر حال بدم نتونستم . واقعا
شب بدی رو گذروندم . مهرداد دیروز اومده بود پیشم . بعد از رفتنش اوایل شب بود که حالم
خیلی بد شد . مقصر هم مهرداد بود .
فکر کنم غذایی که با خودش آورده بود مشکل داشت . ببخشید میگم ولی دوبار بالا آوردم .
مادری هم که بالای سرم نبود ٬ اعلا هم که مثل همیشه دیر اومد خونه . تا ساعت ۱۲ که من
بیدار بودم نیومد ٬ کی اومد ؟ نمی دونم .
خوب بگذریم صبح که بیدار شدم حالم بهتر بود .اعلا هم که نبود .
مهرداد
مهرداد از من ۲ سال بزرگتره و تنها کسیه که غیر از فامیل باهاش رو در رو ارتباط دارم . هر موقع
که با همیم مهرداد گوینده ست و من شنونده . ( زیاد حرف میزنه )
پدر و مادر مهرداد خارج از کشور زندگی می کنن و من واقعا نمی دونم که مهرداد چرا ایران
مونده . مهرداد ظاهرا خوشحاله اما دل پری داره و مثل خودم تنهاست .
رفتارهای نادرست زیادی داره ولی رفتارش با من خیلی خوبه . از افتخاراتش تعداد زیاد دوست
دختراشه ( واقعا الافه )
مثل من از پدر و مادرش متنفره و خیلی بهشون بد و بیراه می گه .
من و مهرداد تو یه مرکز مشاوره با هم آشنا شدیم . اون روز به اصرار اعلا رفتیم پیش یه
روانشناس جدید . کنار میز منشی نشسته بودیم و مهرداد کنار درب ورودی رو یه صندلی تک
نشسته بود و با منگنه ای که تو دستش بود ٬ برگ های پهن گلی که کنارش بود رو مگنه می
کرد . منشی هم اینقدر غرق صحبت با تلفن بود که اصلا متوجه مهرداد نبود . منم داشتم
نگاهش می کردم .
تو همون لحظات بود که صدای گوشی اعلا در اومد و اعلا رفت بیرون . وقتی اومد بهم گفت آرا
برام کاری پیش اومده و باید برم . کارت که تموم شد با آژانس بر گرد خونه . منم با سر تایید
کردم و اعلا رفت .
سرمو انداختم پایین و داشتم به ارزش واقعی خودم پیش اعلا فکر می کردم که مهرداد اومد
کنارم نشست .
سلا م کرد و گفت خوبی ؟ با تکون دادن سر گفتم آره . بعد پرسید وقت ملاقات با دکتر داری و
من بازم باسرم گفتم آره . برگشت بهم گفت لالی ؟ گفتم نه .
بی مقدمه شروع کرد به تعریف زندگیش و من حس کردم که چقدر مثل خودم تنهاست . منم
خلاصه زندگیم رو تو کمتر از ۵ دقیقه واسش گفتم .
مهرداد زود تر از من رفت پیش دکتر و بعدش من . تو مدتی که دکتر داشت اراجیف تحویلم میداد
من به مهرداد فکر می کردم و شباهتش به زندگی خودم . وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون دیدم
مهرداد منتظرمه و گفت اگه بابات نمیاد دنبالت من میتونم برسونمت و منم قبول کردم . تو راه
بازم صحبت کرد و من فقط به حرفاش در مورد زندگی و پدر و مادرش و سیاست و مشروب و
فیلم و ... گوش میدادم .
عید دو سال پیش بود . مادر بزرگ (مادر اعلا ) زنگ زد و به اعلا گفت شام با آرا بیاین
اینجا . من و اعلا هم بر خلاف میل من و به اصرار اعلا رفتیم اونجا . همه اونجا بودند . آقا رضا و
عمه مهین با دختراشون ، عمو پیمان و زنش وبیتا کوچولو و عمو پیروز .
من در مدتی که اونجا بودیم رو مبل نشسته بودم و بدون اینکه حرفی بزنم به دیگران نگاه می
کردم .همه چیز خوب پیش می رفت . آقا رضا و عموپیمان و عمو پیروز کشتی کچ نگاه می کردند
و با هم کل کل می کردند .حاج علی و اعلا در مورد وضع آهن صحبت می کردند و حساب و کتاب
می کردند .مادر بزرگ و عمه مهین داشتند غذا درست می کردند .ندا و نسترن با هم در مورد
مدل لباس های جدیدشون صحبت می کردند . بیتا هم کنار من رو مبل خوابیده بود .
همه چیز خوب بود تا زمان شام .
وقت شام ، همه دور میز نشستیم . من کنار عمو پیروز نشستم که کنار حاج علی نشسته
بود .اعلا روبه روم بود و حاج علی در راس میز ( مثل همیشه ) و مادر بزرگ هم کنارش نشسته
بود . بقیه افراد هم روی صندلی های دیگه ی میز نشسته بودند .
همه شروع کردند به کشیدن غذا و من داشتم به بشقابم نگاه می کردم . عمو پیروز خواست
دیس برنج رو بده به من که حاج علی دیس رو ازش گرفت و گذاشت جلوی خودش . همه متوجه
این کار حاجی شدند .
حاجی بلند گفت ، آرا اگه می خوای غذا بخوری اول باید بلند داد بزنی و بگی من گشنمه و بعد
دستتو دراز کنی و غذاها رو برداری .
مادر بزرگ و عمه تا اومدن اعتراض کنن حاجی بهشون گفت به کسی مربوط نیست و دخالت
نکنید .
من به اعلا نگاه کردم و دیدم سرش پایینه و نگاه نمی کنه . عمو پیروز و ندا هم به این کار حاجی
می خندیدند . و بقیه به من نگاه می کردند . سرم رو یه لحظه بالا آوردم و دیدم حاجی داره با
عصبانیت تو چشمام نگاه میکنه و منتظره دست به کار شم .همه ساکت شده بودند حاجی یا
دستش محکم زد رو میز و گفت ، مگه با تو نیستم آرا ؟ زود باش .
حقیقتش رو بخواین تو چشمام اشک افتاد و بغضم گرفت . ولی ضایع بود جلوی اون همه آدم
بخوام گریه کنم . سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ولی صدای خنده ی عمو پیروز و ندا تو
اعصابم بود .
تا آخر شام حاجی نذاشت کسی برام شام بکشه و گفت تنها راه شام خوردن آرا همینه که
گفتم . وقتیکه شام خوردن دیگران تموم شد ، من و اعلا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ات
بیایم خونه . تو راه اعلا از من پرسید ناراحت شدی ؟ و من چیزی نگفتم .اعلا شروع کرد به
صحبت کردن که حاج علی دوستت داره و می خواد با این کاراش تو رو به خودت بیاره و تو هم
کمی سر و صدا کنی و بتونی حقت رو بگیری و از این مزخرفات گفت تا خونه و من یه کلمه هم
حرف نزدم .
وقتی رسیدیم خونه اعلا ازم پرسید شام برات چیزی درست کنم بخوری ؟ و من بدون ابنکه
چیزی بگم رفتم تو اتاقم و اونجا بود که بغضم ترکید .واقعا ناراحت شده بودم .
به نظرم اگه حاجی دوستم داشت اینطوری ضایعم نمی کرد .
حالم ازش بهم میخوره و اونم از من بدش میاد. ازش متنفرم .
بابا فرهاد ( بابای فرشته ) که من بابایی صداش می کنم مرد خیلی خوبیه . بابایی دبیر بوده و با
مامانی ( مامان خدیجه ) تو مدرسه آشنا شدند ٬ چون مامانی هم دبیر بوده . بابایی منو خیلی
دوست داره و همیشه نگران منه . همیشه ازم از طرف فرشته معذرت خواهی میکنه و میگه
فرشته در مورد تو مقصره .بابایی همیشه میگه آرا جان درس بخون و قوی باش . تو که
استعدادش رو داری پس چرا تلاش نمی کنی ؟ ولی من واقعا نمی تونم . از دیگران میترسم
چون احساس می کنم خیلی زود به من می خندند مثل معلمهای دوران دبستان .
مامانی خیلی زن خوبیه و دوسم داره . همیشه وقتی اونجام برام ماکارونی درست میکنه ٬
چون من ماکارونی دوست دارم .من بیشتر وقتمو تو خونه تنهام و برای اینکه منزوی تر نشم به
خانواده ی اعلا و فرشته سر می زنم .فرشته یه خواهر و یه برادر داره . خاله رویا و دایی فرزاد .
خاله رویا و احمد آقا ( همسرش ) یه آزمایشگاه دارن . زندگیشون با دو قلوهاشون ( سعید و
سمیرا ) واقعا گرم و خوبه . من همیشه به سعید حسودی می کنم ٬ که چرا سعید این زندگی
خوب رو داره و من این وضع مزخرفو .
سعید و سمیرا ۱۷ ساله هستند و هردوشون تو درس موفقند . بابایی همیشه سعید رو برام
مثال میزنه و میگه آرا مثل سعید و سمیرا درس بخون ٬ ولی من تو دلم میگم مگه سعید وسمیرا
مشکلات من رو دارن .
من اصولا زیاد حرف نمی زنم و همه جا شنونده هستم . شاید در کل روز نیم ساعت با دیگران
حرف بزنم .مگه اینکه با مهرداد باشم .
رابطه م با دایی فرزاد خوبه . دایی هوامو داره . هر وقت لوازم کامپیوتر بخوام در اختیارم میزاره تا
بهم کمک کنه . روانشناسی که بهم گفت وبلاگ نویسی کن از دوست های دایی فرزاده .
دایی تو کاره خرید و فروش لوازم و قطعات کامپیوتره و مجرده .دایی ۳۰ سالشه . مامانی خیلی
بهش اصرار می کنه که ازدواج کنه ولی دایی قبول نمی کنه . یه بار شنیدم که دایی برگشت به
مامانی گفت می خوام با کسی ازدواج کنم که بشناسمش نه با کسی که بعدا یه بچه ای مثل
آرا به جامعه تحویل بدم .
این حرف خیلی بهم برخورد . ولی فکر کردم واقعا من به چه دردی می خورم ؟ یه پسری که
افسردگی شدید داره و در روز چند مدل قرص می خوره به چه درد می خوره ؟
کسی که همه منتظرن اونقدر حرف بزنه که مخشون رو بخوره فقط یه سلام میگه یا چند تا
جمله ی کوتاه ٬ واقعا تو جامعه می تونه چه کار کنه ؟
ولی بی انصافها نمی دونن که من از ۸ سالگی و حتی قبل تر از اون ٬ کسی رو نداشتم که
بخوام درست و حسابی باهاش حرف بزنم . اعلا که هیچوقت خونه نبود و نیست . فرشته هم
که حتی قبل از جدا شدنشون هیچوقت حوصله ی منو نداشت و من همیشه تو اتاقم تنها
بودم .توی مدرسه هم که دوستی نداشتم . من باید با کی حرف میزدم ؟
حاج علی ( پدر بزرگم ) که یه پاپاسی حاجی بودنش روقبول ندارم و می دونم فقط برای کسب
اعتبار تو بازار حاجی شده از من خوشش نمیاد . نمی دونم من چه گناهی کردم که اعلا با
فرشته ازدواج کرده و من به دنیا اومدم . همیشه تحقیرم می کنه . هر وقت منو میبینه بر میگرده
میگه اعلا دلش خوشه پسر داره . این بچه معلوم نیست مال کی هست . عمو پیروز هم واسه
اینکه پیش حاجی عزیز شه به حرف های حاجی می خنده و اونها رو تایید می کنه و من معمولا
یه لبخند میزنم که مثلا ناراحت نشدم .دو تا عمودارم ٬ عموپیمان و عمو پیروز . عمو پیمان کاری
به کارم نداره اما عمو پیروز که ۲۴ سالشه و با هم نزدیکی سنی داریم خیلی سر به سرم
میزاره . ازش بدم نمیاد چون خیلی جاها هوامو داره ولی یه اخلاقهای مزخرفی هم داره .
(آخریه دیگه ) .
به هر حال من بچه ناخواسته ای هستم که حاج علی آرزو می کنه هیچ وقت نبودم . منم تا
جایی که بتونم میرم رو اعصابش و حرصش رو در میارم . از مو رنگ کردن من خیلی بدش میاد که
من این کارو دوست دارم و زیاد انجام می دم . رنگ سفید رو خیلی دوست دارم و وقتی رو
موهام میبینمش حس خوبی بهم دست میده .
مامان بزرگم ( ایران خانم ) بد نیست . همیشه وقتی حاجی بهم گیر میده میگه علی آقا بچمو
اذیت نکن و بغلم میکنه و بهم میگه باهات شوخی میکنه .زن بدی نیست هر چند که با فرشته
رابطه خوبی نداشت اما با من خوبه و من دوستش دارم .
مامان بزرگ خواهر زاده خودش رو برای اعلا در نظر گرفته بود که نشد (کاش می شد و من الان
وجود نداشتم ) ولی برادر زادش رو به عمو پیمان قالب کرد. عمو پیمان ۳۵ سالشه و یه دختر سه
ساله داره ( بیتا ) خیلی جیگره . خیلی دوستش دارم .عمو پیمان و زنش ( فرزانه خانوم ) بهم
کاری ندارن . زن عمو خیلی با سیاسته (بر عکس فرشته ) همچین حاجی رو میبینه ٬ اقاجون
آقاجون میکنه که نگو . عمه مهین هم باهام بد نیست اما امان از دختر بزرگش ندا . به خون هم
تشنه ایم . عمه و آقای مرادی دو تا دختر دارن . ندا و نسترن . رابطه من با نسترن خوبه . ندا
۲۰ سالشه و نسترن ۱۴ ساله ست .
یه خاطره بگم :
این کاری که الان میگم مال ۱۱ سالگیمه . یه روز رفته بودم خونه حاجی ٬ واسه اینکه لج حاجی
رو در بیارم ٬ عصای حاجی رو که فقط برای نشون دادن بزرگیش از اون استفاده می کرد و
خیلی دوستش داشت رو از عمد شکوندم .نا مرد با همون عصا زد به پام . خیلی درد داشت .
عمه و مامان بزرگ اومدن بغلم کردن و من گریم گرفت . مامان بزرگ به حاجی اعتراض کرد و من
تو چشای حاجی کمی ناراحتی رو دیدم از این کارش . خیلی حال کردم که هم لجشو در آوردم
و هم ناراحتش کردم . ازش بدم میاد . واقعا ازش بدم میاد .