دیشب بابایی اومد خونه ما و ازم عذر خواهی کرد .چقدر لذت بخش بود .
دیشب جلوی تلویزیون ، رو مبل لم داده بودم و داشتم با گوشی اعلا بازی میکردم .
ساعت 11 بود . اعلا هم تازه اومده بود و داشت تو آشپزخونه شام میخورد . یهو زنگ درو زدن .
اعلا پاشد درو باز کرد دیدم باباییه . سریع دویدم رفتم تو اتاقم . درو روش قفل کردمو نشستم
پشت در که صداشونو بشنوم . ( میدونم کار بدیه )
به هر حال شنیدم چی میگفتن . هیچی ، بعد از یه سلام و علیک و تعارف کردن بابایی شروع کرد
به حرف زدن با اعلا . بابایی گفت خبر داری که دیشب چی شده ؟ اعلا گفت آره دیشب وقتی
اومدم فرزاد بهم گفت . بابایی گفت اشتباه از من بود . من نباید این کارو میکردم .
آخ حرصم نگرفت از دست این اعلا . شروع کرد به حرف زدن که نه بابا ، چه اشتباهی ؟ من به
فرشته حق میدم بخاد آرا رو ببینه . من قبلا هم بهش گفتم هر موقع خواست بیاد اینجا . به شما
هم حق میدم که به فکر رابطه فرشته و آرا باشید . فرشته نباید از حق مادریش محروم بشه . یه
لحظه خواستم سرمو بزنم به دیوار از حرص گفتم بیخیال . ارزششو نداره .
من نمیدونم این اعلا کی میخواد دست از این رفتار مزخرفش برداره . نمیدونم چرا همش به دیگران
حق میده . چرا به من حق نمیده که از فرشته بدم بیاد . چرا به من حق نمیده ، که همون فرشته
حق مادر داشتنو ازم گرفت . همین کاراشه ها . . .
بگذریم بعد از یه سری مزخرفات دیگه که به هم گفتن بابایی گفت میخوام با خودش حرف بزنم .
اعلا گفت تو اتاقشه . بابایی اومد در زدو گفت ، بابایی ، آرا جان ،درو باز کن بابایی . منم حرف
نزدم . ادامه داد باباجون ، میدونم ناراحتی از دستم . باز کن درو میخوام ببوسمت و ازت عذر
خواهی کنم .
آخ نمیدونید چه حالی داشتم میکردم . اصلا یه حس اینجوری بود . کلا داشتم حال میکردم که
یهو اعلا اومد پشت درو با لحن کمی قاطع گفت ، آرا درو باز کن ، زشته ، بابایی منتظره . هیچی ،
هرچی زده بودیم پرید .
پا شدم درو باز کردمو سرمو انداختم پایین . بابایی بغلم کردو پیشونیمو بوسید . گفت باباجون
معذرت میخوام . منم با یه حسی که مثلا ته دلم ناراحتم سرمو تکون دادم که حالا باشه ،
بخشیدم . بهم گفت بهت قول میدم تا وقتی که خودت نخواستی فرشته نیاد سمتت . هیچی یه
میوه ای خوردیم دور هم و بابایی رفت . منم سریع اومدم تو اتاقم که با این اعلا روبرو نشم که
حسابی حالمو گرفته بود .
به هر حال وقتی قربون آدم میرن آدم لذت میبره ، فراوون . پیش خودتون نگید این بچه ، عقده
محبت داره . خوب اصلا دارم ، مگه چیه ؟ دوست دارم نازمو بکشن
.
الان که دارم مینویسم حالم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده . دیشب داشتم منفجر میشدم از
عصبانیت .
منو احمق فرض کردن . نقشه کشیدن که من میرم اونجا ، فرشته هم میاد ، بعدش خیلی قشنگ
و با مهربونی میشینیم دور هم و خوش میگذرونیم .
از همشون بدم میاد . لعنت به همشون . چرا نمیزارن راحت زندگی کنم ؟ چرا دست از سرم بر
نمیدارن ؟ خدایا من چه بدی در حقت کردم که نمیزاری آروم زندگی کنم .
دیشب ساعت 7 دایی اومد دنبالم . تو مسیر خونه بابایینا ترافیک بود . تو مسیر هم من و هم
دایی ساکت بودیم . موزیک ملایمی گذاشته بود . بدون کلام . کلا دایی آدم قانونمندیه . مثلا اگه
جایی گفته باشن که فقط سرعت باید 20 تا باشه دایی از 20 تا بالاتر نمیره .میگه آدم اگه میخواد
کشورش قانونی باشه باید از خودش شروع کنه و همه قوانین رو رعایت کنه چه کوچیک ، چه
بزرگ . اعتقادش اینه دیگه .
بگذریم . تا نزدیک خونه بابایی ساکت بودیم . اما آخرای مسیر شروع کرد به صحبت کردن با من .
ازم پرسید نظرت در مورد خانم دکتر چیه ؟ سرمو برگردوندم و با لبخند بهش نگاه کردم . متوجه شد
و پرسید ، چیه ؟ فهمیدی ؟
بهش گفتم آره . گفت نظرت چیه ؟ گفتم خیلی با شخصیته . سرشو تکون داد و گفت میخوام
امشب به همه بگم . منم سرمو تکون دادمو گفتم خوبه . صدای آهنگ رو بلند کرد و دیگه چیزی
نگفتیم .
وقتی رسیدیم خونه بابایی ، ماشین رو جلوی در پارک کرد و با هم رفتیم تو . من جلوتر رفتم . از
حیاط که رد شدم و در خونه رو باز کردم ، یهو دیدم فرشته اومد سمتم . باورم نمیشد . اصلا جا
خوردم . باورتون نمیشه یهو تمام تنم یخ زد . یهو منو گرفتو خواست بغلم کنه . خودمو ازش جدا
کردمو خواستم برگردم که کوله م رو گرفت . کولمو کشیدمو داد زدم دایی منو ببر خونه . دایی هنوز
تو حیاط بود . بابایی اومد جلوی در و داد زد آرا جان بیا تو بابایی . داد زدم از همتون بدم میاد .
از حیاط اومدم بیرون و دایی هم پشت سرم اومد . سوار ماشین شدیم . وقتی حرکت کردیم ،
دایی گفت ، دایی جون به خدا من خبر نداشتم . دیگه چیزی نگفتیم و منو آورد خونه . باهام اومد
بالا . من اومدم تو اتاقم و اونم تو پذیرایی موند تا اعلا بیاد .میترسید کاری کنم .
فکر کردن من هنوز بچم که مثل اوندفعه
اعلا که اومد ، دایی رفت .اعلا هرچی در زد درو باز نکردم . تا صبح خوابم نبرد .
ولی الان حالم خوبه .
دیگه هیچ کدومشون برام مهم نیستن . آخه من اصلا از بابایی انتظار نداشتم .
از فرشته متنفرم . دیشب همشون جمع شده بودن فیلم احساسی ببینن . مسخره ها .
فقط دلم واسه دایی سوخت . برنامه ش بهم خورد .
حالا برای اینکه ثٍابت کنم حالم خوبه تو بازی داداش جونم ( آقا پسر ) شرکت میکنم .
بازی
1. احمق ترین فرد از نظر شما چه کسی ست ؟
پ . به نظر من آدمهایی مثل حاج علی که مرد بودن و کلا شخصیت آدم رو از ظاهرشون برداشت
میکنن .
2. خوشبختی یعنی چی ؟
پ . نمی دونم . فکر کنم آرامش داشتن
3. کدوم کشور رو برای زندگی انتخاب میکنید ؟
پ . من چون از مه و بارون شمال خیلی خوشم میاد دوست دارم تو مکان های مه آلود و ابری و
بارونی زندگی کنم مثل انگلیس .
سلام به همه .
مرسی از اونایی که اومدن و اونایی که نیومدن . اونایی که نظر دادن و اونایی که نظر ندادن .
خیلی خوشحالم کردید . نظراتتون رو تائید نمیکنم چون چیزی جز تعریف از خوبی های من نبود و
منم آدم خاکی هستم .
فقط همین رو بگم که از نظراتتون فهمیدم که من خیلی خوشگلم و موهام خیلی قشنگ بود
قبل از اینکه از ته بزنمشون ( اینو تقریبا همه گفتن ) .
به هر حال نمی دونم نظرات رو تایید کنم یا نه ؟
اگه دیر نوشتم واسه این بود که همه بیان .
امشب شام قراره برم خونه بابایی . دایی قراره بیاد دنبالم . نمیدونم خاله اینا هم هستن یا
نه ؟ اگه شب اومدم و حال داشتم براتون مینویسم .
فعلا .
سلام .
از روی بیکاری و نداشتن هیچ برنامه ای جز اونی که گندم خانم میدونه وهمچنین اینکه هیچ
اتفاق خاصی برام رخ نمیده که بخوام بگم براتون ٬ تصمیم گرفتم نظرتون رو در مورد خودم
بفهمم .
ازتون خواهش میکنم ٬ خواهش میکنم وقتی این پست رو خوندید نظرتون رو در مورد من
بنویسید .
به هیچ عنوان ناراحت نمیشم حتی اگه بهم فحش هم بدید .
هر چی میخواین بگید . مثلا اینکه من یه آدم لوس و ننر هستم یا اینکه یه آدم ضعیفم که نمیتونه
با مشکلات رو به رو بشه و یا اینکه من خیلی خوشگلم و موهام خیلی قشنگ بود
وقتی هنوز از ته نزده بودمشون و . . .
منتظرم
از صبح تا حالا بیکار تو اتاقمم مثل همیشه . اعلا هم تو اتاقشه . انگار صدساله نخوابیده . دو سه روز جو پدری گرفتش ٬ بازم شدیم همون آش و همون کاسه . خسته شدم از بیکاری .
چیزی هم برای گفتن ندارم .