تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

من و اعلا

دیشب اعلا زود اومد خونه . ساعت 9 بود . تو اتاقم بودم که صدای در اومد . از اتاقم رفتم بیرون  

 

دیدم خودشه . تا منو دید گفت زود اومدم شام بریم بیرون . گفتم حوصلشو ندارم . ( کاش قبول  

 

کرده بودم )  گفت پس  زنگ  میزنم شام بیارن ، گفتم باشه . گفت چی برات سفارش بدم ؟  

 

گفتم هر چی واسه خودت  سفارش دادی . گفت باشه . و منم اومدم تو اتاقم.  

 

تو اتاقم بودم که در زدن . اعلا رفت و در رو باز کرد .  از لای در نگاه کردم . پیر مرد واحد سمت  

 

راستی بود . متوجه شده بود اعلا زود اومده خواسته بود گزارش بده . یه نیم ساعتی جلوی در  

 

بودن و اعلا اومد تو . چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . شامو که آوردن صدام کرد و منم رفتم  

 

بیرون . عجب میزی چیده بود . نمی دونستم از این کارا هم بلده . جلوش نشستم و تو سکوت  

 

کامل غذامونو خوردیم . هیچی نگفت . بعد از شام پاشدم و اومدم تو اتاقم . بعد از ده دقیقه در  

 

اتاقم رو زد و اومد تو . من دراز کشیده بودم . اومد صندلی میز تحریر رو برداشت و کنار تختم  

 

نشست . بلند شدم و زانو هامو بغل کردم و رو تختم نشستم . گفت ، این پیر مرده چی میگه ؟  

 

شونه هامو انداختم بالا . بهم گفت  نمی دونم داری چیکار میکنی . ولی مراقب خودت باش .  

 

گفتم کار خاصی نمی کنم . گفت به مهرداد بگو آروم تر رفتار کنه . ( مهرداد رو میشناسه . چند  

 

باری دیدتش . ولی باهاش سرد رفتار میکنه . نمی دونم چرا ؟ ) بهش گفتم باشه . بلند شد و  

 

رفت بیرون . نمی دونم پیرمرده بهش چی گفته بود . عجب آدمیه ها  ، حالا یه چیزی بود تموم  

 

شد  دیگه . 

 

امروز صبح بازم یه میز برام چیده بود  . نمی دونم این مهرداد اون روز چیکار کرده ؟ نگرانم . باید  

 

هرطور شده ازش بپرسم .

نظرات 7 + ارسال نظر
vo0ro0jak یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

آرا جون اینم زندگی ما آدماست.یه روز خوش و خرم یه روز دپه دپ.اگه اون ولاگ قبلیمو می خوندی میفهمیدی چقدر شادو خندون بودم ولی یهو اینجوری شدم.اینم میگذره داداشی.منم نوشته هاتو دوست دارم.دیدی که وبتو معرفی کردم تو بلاگم.چون نوشته هاتو دوست دارم.منم دلم نمی خواد داداش کوچولوم ناراحت باشه.پس توام با انرژی باش.

اینو قبول دارم که زندگیمون نوسان داره . منی که تا چند وقت پیش به خلاص شدن از زندگی فکر میکردم الان کم کم داره زندگی برام جذاب میشه .

سعی میکنم با انرژی باشم .

vo0ro0jak یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

آرا یه چیزی در گوشی بهت میگم:باباها یه پا کدبانوان ولی تنبلن.همه کاری بلدن ولی از بس تنبلن حاضر نیستن انجام بدن.در مورده مهردادم من نظر اعلارو دارم،یکم مواظب خودت باش در مورد دوستات،مهرداد از نظر تو پسر خوبیه پس قطعا وقتی تو به یکی میگی خوب حتما خوبه،ولی آرا کاری نکن که دوستات مایه ی ننگت و عذابت بشن،کاری نکن که به خاطر دوستات تو بازخواست بشی،اینارو کسی داره بهت میگه که تمام 22ساله زندگیشو با رفیق بازی گذروند ولی الان تو روزای تنهاییش هیچکس به جز یکیشون کنارش نیست.پس زیاد به دوستات بها نده.همیشه موفق باشی داداش کوچولو.اینم بدون توی این دنیای مجازی که به نظر من واقعی تر از حقیقته یه دختری هست که تو براش خیلی اهمیت داری و حاضره همیشه و همه جا مثل یه خواهر نداشتت کنارت باشه بی هیچ توقعی.
مواظب خودت باش که اینروزا بجز خودت کساییه دیگه ای هم هستن که به فکر توان.تو دیگه فقط واسه خودت نیست آرا.

راستش مهرداد یه سری اخلاق های بد داره ولی ته تهش آدم بدی نیست . مثلا یکی از ایراداش ( به نظر من ) رابطه زیادش با دختراس . آخه یکی دو تا هم نیستن .

یا اینکه اهل پارتی و از این چیزاست . ولی تا الان به من پیشنهاد هیچ کدوم از اینها رو نداده .

خوشحالم که خواهر وروجکی مثل تو دارم .

هدیه یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام واقعا دوستت داره قبول کن دیگه آرا
من جای تو بودم حتی دست پدرم رو هم میبوسیدم.
زیاد نگران نباش پیرمرده شاید با بابات کار دیگه ای داشته

سلام .

نمیخوام سنگدل باشم ولی شاید دوستم داشته باشه . منم دارم سعی میکنم که رابطمون بهتر بشه . ولی وقتی تنهایی هایی که کشیدم رو یادم میاد بازم از همشون متنفر میشم .

نمی دونی چقدر سخته وقتی از ۸ ٬ ۹ سالگی تنهایی رو با تمام وجودت حس کنی .

ولی بازم سعیمو میکنم .

مرسی که اومدی .

vo0ro0jak دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

آرا هنوز هیچی نزدن تو سایتدارم سکته می کنم.

آقاپسر دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://www.aghapesar.ir

هر روزی که میام بلاگتو میخونم خوشحال تر میشم ... داداشی خیلی خوشحالم که نوشته هات یه رنگ و بوی تازه گرفته ... مراقب داداشم باش ...

فعلا ...

مرسی داداش .

vo0ro0jak دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

دارن کم کم اعلام می کنن.الان فقط قزوینو اعلام کردن

گندم دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ http://daily-of-me.blogsky.com

سلام
خوبه همین طور پیش بری عالیه
مراقب خودت باش...
منم مسخره کردی فکر نکن نفهمیدم!
آپم کنی همچین بد نی!
آدم هی میاد میبینه خبری نی! پا درد گرفتم! والا

سلام

دیدم حرفمو نگم تو دلم میمونه گفتم بگم . ببخشید .

حالشو نداشتم . ولی حتما .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد