سلام .
الان که دارم اینو مینویسم ساعت از ۱ بامداد میگذره . منم اعصابم داغونه و خوابم نمیبره . اعلا
بعد از حرف هایی که بهم زد ٬ رفت تو اتاقش و نمی دونم که خوابه یا بیدار .
اگه می گم امشب منظورم ساعت ۹:۳۰ شب بود که تو اتاقم بودم . صدای در رو شنیدم و در
اتاقم رو باز کردم و دیدم که اعلا رو مبل لم داده .زود اومده بود . صورتش سرخ شده بود . حدس
زدم اعصابش خورده و در اتاقم رو بستم و رو تختم دراز کشیدم . داشتم به پیشنهاد میثم فکر
می کردم که برم بازی استقلال رو ببینم ( میثم از طرفدار های استقلاله و تو اینترنت با وبلاگش
آشنا شدم و گفت که هیجان فوتبال باعث میشه که تو روحیه ات رو بدست بیاری ٬ منم برای
اولین بار می خواستم فوتبال ببینم که اینطوری شد ) . بگذریم تو این فکر بودم که دیدم اعلا در
اتاقم رو باز کرد و با لحنی که با میشه فرق داشت بهم گفت شام خوردی ؟
با حرکت سرم گفتم نه . یهو داد زد و گفت مگه زبون نداری که حرف نمی زنی ؟ جا خوردم .
سرمو انداختم پایین و فهمیدم که حاجی امشب دلشو پر کرده .
در اتاق رو باز گذاشت و رفت تو پذیرایی و بلند حرف می زد که چه دردته بچه . دیگه داری خستم
می کنی . خوب بی مادر بزرگ شدی ٬ این همه بچه بی مادر بزرگ میشن این اداها رو در
نمیارن . ملت بی پدر بزرگ میشن این اداها رو در نمیارن . مادرت ولمون کرده به من چه ؟
شروع کرد گیر دادن به سر و وضعم . شروع کرد که نمی دونم آخه این مو چیه واسه خودت درست
کردی . هر کی میبینه میگه چه مرضی داری که از الان سفیدشدن . داد زد که دیگه داری خفم
میکنی . دیگه دارم منفجر میشم . واقعا صداش قطع شد .
رفتم جلوی در دیدم سرش رو مبله و شونه هاش می لرزه . راستش دلم براش سوخت و چشام
اشک افتاد .سرشو بالا آورد و با چشمهایی که اشک توش بود منو نگاه کرد و آروم گفت ٬ آخه آرا
چی بهت بگم ؟ آخه این چه زندگیه واسه خودت درست کردی ؟
هر روز باید حرف اون بابامو تحمل کنم که پسرت فلانهو به چه دردی میخورهو یه مشت چرت
وپرت دیگه .
بسه دیگه آرا . بسه دیگه . اگه خواستی عذابم بدی موفق شدی. بسه دیگه .
اعصابم بیشتر خورد شد . به جای اینکه جلوی باباش وایسه ٬ بگه چرا بچمو تحقیر می کنی ؟
اومده به من میگه بس کن . چیو بس کنم ؟ دردهایی که خودتون تو دلم گذاشتینو .
بدون این که چیزی بگم در اتاقمو بستم و اومدم تو اتاقم . اشکام که تموم شد ایمیلمو چک کردم
و حالا هم که دارم اینو براتون مینویسم .
ولی انصافا تا الان اینطوری ندیده بودمش . فردا یه سر باید برم خونه حاج علی . یه گلدون قیمتی
داره ٬ نامردم اگه نشکونمش .
سلام .
این آخرین باریه که از کس دیگه ای مینویسم . بعد از این فقط از خودم و خاطراتم مینویسم .
اعلا 43 سالشه . اعلا پسر اول و کلا بچه ی اول حاج علی و ایران خانمه .
اعلا همراه پدرش و عمو پیمانم تو کار خرید و فروش آهنن .
اعلا بعد از جدایی از فرشته ، نگهداری از من رو بر عهده گرفت . ( به هر حال بچش بودم ، وظیفه ش بود )
اعلا اصلا خونه نیست . صبح ساعت 7 ،8 میره و ساعت 12 ، 1 شب بر میگرده خونه . منم تو
این مدت تنهام .وقتی میاد اونقدر خسته ست که میره تو اتاقش و مثل مرده ها می افته رو
تخت . زیاد همدیگه رو نمیبینیم . اما گاهی اوقات هم که زود تر میاد یا دیر تر میره تقریبا اصلا
باهم حرف نمیزنیم . میشینه جلوی تلویزیون و یه کم کانال عوض میکنه و بعد میره تو اتاقش .
غذا و این چیز ها رو معمولا عمه و مادر بزرگ درست می کنن و فریز می کنن و میدن عمو پیروز
میاره که واسه دو سه ماه من بسته . اعلا هم که بیرون غذاشو میخوره .
اعلا هنوزم فرشته رو دوست داره . بعضی وقت ها که میریم خونه حاجی ، بازم صحبت فرشته
میشه . اعلا بدش نمیاد که فرشته برگرده ، اما دیگه تموم شده و فرشته برگشتنی نیست .
اعلا هر چند وقت یه بار میاد خونه و میگه آرا لباس بپوش بریم . بهش میگم کجا ؟ میگه یه
روانپزشک درست و حسابی پیدا کردم . بریم پیشش ، حتما حالت بهتر میشه . منم بدون گفتن
چیزی پا میشم باهاش میرم و دست از پا دراز تر بر می گردیم .
ولی مشکل من اینها نیست . دکتر چیکار میتونه بکنه ؟ معجزه که نمی کنه . من دیگه
همینطوری باقی میمونم . میدونم .
همیشه سعی میکنه با دادن پول و اینجور چیزها حالمو بهتر کنه ولی من از این کاراش بیشتر
بدم میاد . بدمیاد از ترحمی که بهم میکنه .
گند زده به زندگیم حالا سعی میکنه درستش کنه . هم این هم بقیه شون .
اعلا میگه اون و فرشته تو یه رستوران آشنا شدن . اعلا تنها روی صندلی نشسته بوده که
فرشته با دوستاش وارد رستوران میشن . فرشته وقتی میبیندش از قیافه ش خوشش میاد و
میره پیشش میشینه و با هم صحبت میکنن . کم کم رابطشون جدی میشه و بر خلاف میل دو
خانواده با هم ازدواج میکنن . بینشون یک سری اختلاف نظر ها بوده و سنگ اندازی های حاجی
هم بیشتر باعث اختلافشون میشه و فرشته هم که طاقت نیاورد و از اعلا جدا شد و من این
وسط آواره شدم .
آخه شما که نمی تونستید باهم زندگی کنید و مشکل داشتید بچه دار شدنتون چی بود ؟
اعلا مرد سر به زیریه و اصولا سعی میکنه که سنگین رفتار کنه برخلاف فرشته که دختر پرشور و
شادی بوده .
اعلا آدم حسابگریه و فرشته یه آدم اصطلاحا لارج و ولخرج
اعلا به حرف دیگران خیلی توجه میکنه ولی فرشته آدم آزادیه و حرف دیگران اصلا براش مهم
نیست .
همه اینها یه طرف و حاجی هم یه طرف باعث جداییشون شد .
اعلا خیلی به حرف حاجیه . کلا حاجی تونسته همه ی بچه هاش رو وابسته به خودش بار
بیاره . البته واقعا نمی دونم که اعلا در مورد ازدواجش چه طوری تونست رو حرف حاجی حرف
بزنه .
به هر حال لبام و رنگ موهام و تن صدام که آرومه به اعلا رفته .
در هر صورت من اعلا رو در وضعیت فعلیم مقصر می دونم ، با تمام صحنه سازی هایی که در
مورد علاقه ش به من میکنه . می دونم که دوست داره من اصلا نباشم .
مادر بزرگ گاهی به اعلا میگه که دوباره ازدواج کنه ولی اون قبول نمیکنه . ( از سر
لجبازیه ) . تنها چیزی که حالمو بهتر میکنه اینه که نه اعلا و نه فرشته زندگی راحتی ندارن و
دارن عذاب میکشن و اینکه من آیینه ی دق این دو تا خانواده م .
فرشته امروز صبح بعد از دو ماه زنگ زد خونه . رفتم شماره رو نگاه کردم و دیدم که شماره
خودشه ، جواب ندادم .سه ، چهار بار زنگ زد . می دونست که من خونه هستم .جایی رو ندارم
که برم .
بعد از دو ماه زنگ زده بود که چی ؟ که ادای مادرها رو در بیاره . پیش خودش فکر کرده که من
نمیفهمم . من که می دونم به اصرار بابایی فرهاد زنگ زده بود . وگرنه چرا تا الان زنگ نزده بود .
اصلا منو یادش نمیاد . نمی دونه زنده م یا مرده . از فرشته متنفرم .
زنگ زدنش باعث شد که بخوام اونو بهتون معرفی کنم . البته قصد داشتم بعد از اعلا اینکارو
بکنم که حالا اینطوری شد .
فرشته دختر دوم ( کلا بچه دوم ) یک خانواده ی فرهنگیه . هم پدر و هم مادرش دبیر بودند .
( بابایی فرهاد و مامانی خدیجه )
فرشته حدودا 38 سالشه و دانشجوی زبان انگلیسی تشریف دارن . بعد از طلاق ، با گرفتن
مهریه ش از اعلا یه آپارتمان خرید و تنها زندگی می کنه . الان یا ترم آخره یا دو ترم داره که تموم
کنه . به هر حال بهش بد نمی گذره .
زمان طلاق هیچ تلاشی نکرد که منو از اعلا بگیره و توافق کرد که من با اعلا زندگی کنم .اوایل
بهم سر می زد اما الان دیگه بهم زنگ هم نمی زنه . مگه اینکه بره خونه بابایی و اون بهش
اصرار کنه ، مثل امروز .
یکی دو سال از طلاقشون می گذشت که بیماری روحی من شدید شد ( البته بازم گاهی
شدید میشه اما الان خیلی بهتر شدم )چند وقتی اومد خونه و پیشم موند ، من ساده هم فکر
می کردم که اونا بازم به هم رجوع می کنن ولی اشتباه می کردم . یه روز دیدم که فرشته و اعلا
بحث می کنن و فرشته می گفت که من از این بچه و خودت و اشتباهی که اول جوونیم کردم و
همش دارم عذابشو می کشم خسته شدم و دیگه می خوام فراموشتون کنم و برم زندگی
کنم .
هیچ وقت بی اعتنایی هاش یادم نمیره . حتی قبل از طلاق هم حوصله منو نداشت و من
همیشه تو اتاقم تنها بودم . اصلا انگار از من متنفر بود .
خاله رویا میگه مامانت خیلی خوش قلب بود ولی حاج علی به این روز در آوردش . اونقدر تو
زندگی اون و اعلا سنگ انداخت تا کاری کرد که زندگیشون بهم خورد .
البته فکر کنم اعلا هنوزم دوسش داره . ولی من ازش متنفرم ، آخه من چه گناهی کرده بودم ؟
یه شب تب شدیدی داشتم . هیچ وقت یادم نمی ره حرارتی رو که تو بدنم حس می کردم .
حالم خیلی بد شده بود . اعلا بردم بیمارستان و همه اومدن . فرشته هم اومد . گریه می
کرد . با اینکه خواب و بیدار بودم ، حواسم بهش بود . اما هیچ وقت گریه ش رو باور نکردم .
من از نظر قیافه به خانواده فرشته کشیدم .موهام و چشمام و حالت صورتم کاملا شبیه به
فرشته است . همینطور دایی فرزاد . واسه همینه که حاج علی منو دختر می دونه ( آخه من
مثل خودش مو فر و دماغ گنده نیستم ) البته اعلا اصلا شبیه حاجی نیست . کلا خانواده حاجی
اصلا بهش نرفتن .
لبام مثل اعلاست . رنگ موهامم مثل اعلا مشکیه .ولی الان سفید رنگشون کردم . یکی از
دلایل در اومدن حرص حاجی همین رنگ کردن موهامه .
ازبحث فرشته خارج شدیم .
به هر حال از فرشته و اعلا بدم میاد که زندگی منو نابود کردن . ولی از فرشته بیشتر بدم میاد .
سلام
راستش دیروز می خواستم مهرداد رو بهتون معرفی کنم ولی به خاطر حال بدم نتونستم . واقعا
شب بدی رو گذروندم . مهرداد دیروز اومده بود پیشم . بعد از رفتنش اوایل شب بود که حالم
خیلی بد شد . مقصر هم مهرداد بود .
فکر کنم غذایی که با خودش آورده بود مشکل داشت . ببخشید میگم ولی دوبار بالا آوردم .
مادری هم که بالای سرم نبود ٬ اعلا هم که مثل همیشه دیر اومد خونه . تا ساعت ۱۲ که من
بیدار بودم نیومد ٬ کی اومد ؟ نمی دونم .
خوب بگذریم صبح که بیدار شدم حالم بهتر بود .اعلا هم که نبود .
مهرداد
مهرداد از من ۲ سال بزرگتره و تنها کسیه که غیر از فامیل باهاش رو در رو ارتباط دارم . هر موقع
که با همیم مهرداد گوینده ست و من شنونده . ( زیاد حرف میزنه )
پدر و مادر مهرداد خارج از کشور زندگی می کنن و من واقعا نمی دونم که مهرداد چرا ایران
مونده . مهرداد ظاهرا خوشحاله اما دل پری داره و مثل خودم تنهاست .
رفتارهای نادرست زیادی داره ولی رفتارش با من خیلی خوبه . از افتخاراتش تعداد زیاد دوست
دختراشه ( واقعا الافه )
مثل من از پدر و مادرش متنفره و خیلی بهشون بد و بیراه می گه .
من و مهرداد تو یه مرکز مشاوره با هم آشنا شدیم . اون روز به اصرار اعلا رفتیم پیش یه
روانشناس جدید . کنار میز منشی نشسته بودیم و مهرداد کنار درب ورودی رو یه صندلی تک
نشسته بود و با منگنه ای که تو دستش بود ٬ برگ های پهن گلی که کنارش بود رو مگنه می
کرد . منشی هم اینقدر غرق صحبت با تلفن بود که اصلا متوجه مهرداد نبود . منم داشتم
نگاهش می کردم .
تو همون لحظات بود که صدای گوشی اعلا در اومد و اعلا رفت بیرون . وقتی اومد بهم گفت آرا
برام کاری پیش اومده و باید برم . کارت که تموم شد با آژانس بر گرد خونه . منم با سر تایید
کردم و اعلا رفت .
سرمو انداختم پایین و داشتم به ارزش واقعی خودم پیش اعلا فکر می کردم که مهرداد اومد
کنارم نشست .
سلا م کرد و گفت خوبی ؟ با تکون دادن سر گفتم آره . بعد پرسید وقت ملاقات با دکتر داری و
من بازم باسرم گفتم آره . برگشت بهم گفت لالی ؟ گفتم نه .
بی مقدمه شروع کرد به تعریف زندگیش و من حس کردم که چقدر مثل خودم تنهاست . منم
خلاصه زندگیم رو تو کمتر از ۵ دقیقه واسش گفتم .
مهرداد زود تر از من رفت پیش دکتر و بعدش من . تو مدتی که دکتر داشت اراجیف تحویلم میداد
من به مهرداد فکر می کردم و شباهتش به زندگی خودم . وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون دیدم
مهرداد منتظرمه و گفت اگه بابات نمیاد دنبالت من میتونم برسونمت و منم قبول کردم . تو راه
بازم صحبت کرد و من فقط به حرفاش در مورد زندگی و پدر و مادرش و سیاست و مشروب و
فیلم و ... گوش میدادم .
عید دو سال پیش بود . مادر بزرگ (مادر اعلا ) زنگ زد و به اعلا گفت شام با آرا بیاین
اینجا . من و اعلا هم بر خلاف میل من و به اصرار اعلا رفتیم اونجا . همه اونجا بودند . آقا رضا و
عمه مهین با دختراشون ، عمو پیمان و زنش وبیتا کوچولو و عمو پیروز .
من در مدتی که اونجا بودیم رو مبل نشسته بودم و بدون اینکه حرفی بزنم به دیگران نگاه می
کردم .همه چیز خوب پیش می رفت . آقا رضا و عموپیمان و عمو پیروز کشتی کچ نگاه می کردند
و با هم کل کل می کردند .حاج علی و اعلا در مورد وضع آهن صحبت می کردند و حساب و کتاب
می کردند .مادر بزرگ و عمه مهین داشتند غذا درست می کردند .ندا و نسترن با هم در مورد
مدل لباس های جدیدشون صحبت می کردند . بیتا هم کنار من رو مبل خوابیده بود .
همه چیز خوب بود تا زمان شام .
وقت شام ، همه دور میز نشستیم . من کنار عمو پیروز نشستم که کنار حاج علی نشسته
بود .اعلا روبه روم بود و حاج علی در راس میز ( مثل همیشه ) و مادر بزرگ هم کنارش نشسته
بود . بقیه افراد هم روی صندلی های دیگه ی میز نشسته بودند .
همه شروع کردند به کشیدن غذا و من داشتم به بشقابم نگاه می کردم . عمو پیروز خواست
دیس برنج رو بده به من که حاج علی دیس رو ازش گرفت و گذاشت جلوی خودش . همه متوجه
این کار حاجی شدند .
حاجی بلند گفت ، آرا اگه می خوای غذا بخوری اول باید بلند داد بزنی و بگی من گشنمه و بعد
دستتو دراز کنی و غذاها رو برداری .
مادر بزرگ و عمه تا اومدن اعتراض کنن حاجی بهشون گفت به کسی مربوط نیست و دخالت
نکنید .
من به اعلا نگاه کردم و دیدم سرش پایینه و نگاه نمی کنه . عمو پیروز و ندا هم به این کار حاجی
می خندیدند . و بقیه به من نگاه می کردند . سرم رو یه لحظه بالا آوردم و دیدم حاجی داره با
عصبانیت تو چشمام نگاه میکنه و منتظره دست به کار شم .همه ساکت شده بودند حاجی یا
دستش محکم زد رو میز و گفت ، مگه با تو نیستم آرا ؟ زود باش .
حقیقتش رو بخواین تو چشمام اشک افتاد و بغضم گرفت . ولی ضایع بود جلوی اون همه آدم
بخوام گریه کنم . سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ولی صدای خنده ی عمو پیروز و ندا تو
اعصابم بود .
تا آخر شام حاجی نذاشت کسی برام شام بکشه و گفت تنها راه شام خوردن آرا همینه که
گفتم . وقتیکه شام خوردن دیگران تموم شد ، من و اعلا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ات
بیایم خونه . تو راه اعلا از من پرسید ناراحت شدی ؟ و من چیزی نگفتم .اعلا شروع کرد به
صحبت کردن که حاج علی دوستت داره و می خواد با این کاراش تو رو به خودت بیاره و تو هم
کمی سر و صدا کنی و بتونی حقت رو بگیری و از این مزخرفات گفت تا خونه و من یه کلمه هم
حرف نزدم .
وقتی رسیدیم خونه اعلا ازم پرسید شام برات چیزی درست کنم بخوری ؟ و من بدون ابنکه
چیزی بگم رفتم تو اتاقم و اونجا بود که بغضم ترکید .واقعا ناراحت شده بودم .
به نظرم اگه حاجی دوستم داشت اینطوری ضایعم نمی کرد .
حالم ازش بهم میخوره و اونم از من بدش میاد. ازش متنفرم .