تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

دعوای امشب

سلام . 

 

الان که دارم اینو مینویسم ساعت از ۱ بامداد میگذره . منم اعصابم داغونه و خوابم نمیبره . اعلا  

 

بعد از حرف هایی که بهم زد ٬ رفت تو اتاقش و نمی دونم که خوابه یا بیدار .  

 

اگه می گم امشب منظورم ساعت ۹:۳۰ شب بود که تو اتاقم بودم . صدای در رو شنیدم و در  

 

اتاقم  رو باز کردم  و دیدم که اعلا  رو مبل لم داده .زود اومده بود . صورتش سرخ شده بود . حدس  

 

زدم اعصابش خورده و در اتاقم رو بستم و رو تختم دراز کشیدم . داشتم به پیشنهاد میثم فکر  

 

می  کردم که برم بازی استقلال رو ببینم ( میثم  از طرفدار های استقلاله و تو اینترنت با وبلاگش  

 

آشنا شدم و گفت که هیجان فوتبال باعث میشه که تو روحیه ات رو بدست بیاری ٬ منم برای  

 

اولین بار می خواستم فوتبال ببینم که اینطوری شد )  . بگذریم تو این فکر بودم که دیدم اعلا در  

 

 اتاقم رو باز  کرد و با لحنی که با میشه  فرق داشت بهم گفت شام خوردی ؟  

 

با حرکت سرم گفتم نه . یهو داد زد و گفت مگه زبون نداری که حرف نمی زنی ؟ جا خوردم . 

 

سرمو انداختم پایین و فهمیدم که حاجی امشب دلشو پر کرده . 

 

در اتاق رو باز گذاشت و رفت تو پذیرایی و بلند حرف می زد که چه دردته بچه . دیگه داری خستم  

 

می کنی . خوب بی مادر بزرگ شدی ٬ این همه بچه بی مادر بزرگ میشن این اداها رو در  

 

نمیارن . ملت بی پدر بزرگ میشن این اداها رو در نمیارن .  مادرت ولمون کرده به من چه ؟

 

شروع کرد گیر دادن به سر و وضعم . شروع کرد که نمی دونم آخه این مو چیه واسه خودت درست  

 

کردی . هر کی میبینه میگه چه مرضی داری که از الان سفیدشدن . داد زد که دیگه داری خفم  

 

میکنی . دیگه دارم منفجر میشم . واقعا صداش قطع شد .  

 

رفتم جلوی در دیدم سرش رو مبله و شونه هاش می لرزه . راستش دلم براش سوخت و چشام  

 

اشک افتاد .سرشو بالا آورد و  با چشمهایی که اشک توش بود منو نگاه کرد و آروم گفت ٬ آخه آرا  

 

چی بهت بگم ؟ آخه این چه زندگیه واسه خودت درست کردی ؟ 

 

 هر روز باید حرف اون بابامو تحمل کنم که پسرت فلانهو به چه دردی میخورهو یه مشت چرت  

 

وپرت دیگه . 

  

بسه دیگه آرا . بسه دیگه . اگه خواستی عذابم بدی موفق شدی.  بسه دیگه . 

  

اعصابم بیشتر خورد شد . به جای اینکه جلوی باباش وایسه ٬ بگه چرا بچمو تحقیر می کنی ؟  

 

اومده به من میگه بس کن . چیو بس کنم ؟ دردهایی که خودتون تو دلم گذاشتینو .  

 

بدون این که چیزی بگم در اتاقمو بستم و اومدم تو اتاقم . اشکام که تموم شد ایمیلمو چک کردم  

 

و  حالا هم که دارم اینو براتون مینویسم . 

 

ولی انصافا تا الان اینطوری ندیده بودمش . فردا یه سر باید برم خونه حاج علی . یه گلدون قیمتی  

 

داره  ٬ نامردم اگه نشکونمش  . 

اعلا

سلام . 

 

این آخرین باریه که از کس دیگه ای مینویسم . بعد از این فقط از خودم و خاطراتم مینویسم . 

 

اعلا 43 سالشه . اعلا پسر اول و کلا بچه ی اول حاج علی و ایران خانمه . 

 

اعلا همراه پدرش و عمو پیمانم تو کار خرید و فروش آهنن . 

 

اعلا بعد از جدایی از فرشته ، نگهداری از من رو بر عهده گرفت . ( به هر حال بچش بودم ، وظیفه ش بود ) 

 

اعلا اصلا خونه نیست . صبح ساعت 7 ،‌8 میره و ساعت 12 ، 1 شب بر میگرده خونه . منم تو  

 

این  مدت تنهام .وقتی میاد اونقدر خسته ست که میره تو اتاقش و مثل مرده ها می افته رو  

 

تخت . زیاد همدیگه رو نمیبینیم . اما گاهی اوقات هم که زود تر میاد یا دیر تر میره تقریبا اصلا  

 

باهم  حرف نمیزنیم . میشینه جلوی تلویزیون و یه کم کانال عوض میکنه و بعد میره تو اتاقش . 

 

غذا و این چیز ها رو معمولا عمه  و مادر بزرگ درست می کنن و فریز می کنن و میدن عمو پیروز  

 

میاره که واسه دو سه ماه من بسته . اعلا هم که بیرون غذاشو میخوره .  

 

اعلا هنوزم فرشته رو دوست داره . بعضی وقت ها که میریم خونه حاجی ، بازم صحبت فرشته  

 

میشه . اعلا بدش نمیاد که فرشته برگرده ، اما دیگه تموم شده و فرشته برگشتنی نیست . 

 

اعلا هر چند وقت یه بار میاد خونه و میگه آرا لباس بپوش بریم . بهش میگم کجا ؟ میگه یه  

 

روانپزشک درست و حسابی پیدا کردم . بریم پیشش  ، حتما حالت بهتر میشه . منم بدون گفتن  

 

چیزی پا میشم باهاش میرم و دست از پا دراز تر بر می گردیم .  

 

ولی مشکل من اینها نیست . دکتر چیکار میتونه بکنه ؟ معجزه که نمی کنه . من دیگه  

 

همینطوری  باقی میمونم . میدونم . 

 

همیشه سعی میکنه با دادن پول و اینجور چیزها حالمو بهتر کنه ولی من از این کاراش بیشتر  

 

بدم  میاد . بدمیاد از ترحمی که بهم میکنه . 

 

گند زده به زندگیم حالا سعی میکنه درستش کنه . هم این هم بقیه شون . 

 

اعلا میگه اون و فرشته تو یه رستوران آشنا شدن . اعلا تنها روی صندلی نشسته بوده که  

 

فرشته  با دوستاش وارد رستوران میشن . فرشته وقتی میبیندش از قیافه ش خوشش میاد و  

 

میره پیشش میشینه و با هم صحبت میکنن . کم کم رابطشون جدی میشه و بر خلاف میل دو  

 

خانواده با هم ازدواج میکنن . بینشون یک سری اختلاف نظر ها بوده و سنگ اندازی های حاجی  

 

هم بیشتر باعث اختلافشون میشه و فرشته هم که طاقت نیاورد و از اعلا جدا شد و من این  

 

وسط  آواره شدم . 

 

آخه شما که نمی تونستید باهم زندگی کنید و مشکل داشتید بچه دار شدنتون چی بود ؟ 

 

اعلا مرد سر به زیریه و اصولا سعی میکنه که سنگین رفتار کنه برخلاف فرشته که دختر پرشور و  

 

شادی بوده . 

 

اعلا آدم حسابگریه و فرشته یه آدم اصطلاحا لارج و ولخرج 

 

اعلا به حرف دیگران خیلی توجه میکنه ولی فرشته آدم آزادیه و حرف دیگران اصلا براش مهم  

 

نیست . 

 

همه اینها یه طرف و حاجی هم یه طرف باعث جداییشون شد . 

 

اعلا خیلی به حرف حاجیه . کلا حاجی تونسته همه ی بچه هاش رو وابسته به خودش بار  

 

بیاره .  البته واقعا نمی دونم که اعلا در مورد ازدواجش چه طوری تونست رو حرف حاجی حرف  

 

بزنه . 

 

به هر حال لبام و رنگ موهام و تن صدام که آرومه به اعلا رفته . 

 

در هر صورت من اعلا رو در وضعیت فعلیم مقصر می دونم ، با تمام صحنه سازی هایی که در  

 

مورد  علاقه ش به من میکنه .  می دونم که دوست داره من اصلا نباشم . 

 

مادر بزرگ گاهی به اعلا میگه که دوباره ازدواج کنه ولی اون قبول نمیکنه . ( از سر  

 

لجبازیه ) . تنها  چیزی که حالمو بهتر میکنه اینه که نه اعلا و نه فرشته زندگی راحتی ندارن و  

 

دارن  عذاب میکشن و اینکه من آیینه ی دق این دو تا خانواده م . 

فرشته

فرشته امروز صبح بعد از دو ماه زنگ زد خونه . رفتم شماره رو نگاه کردم و دیدم که شماره  

 

خودشه  ، جواب ندادم .سه ، چهار بار زنگ زد . می دونست که من خونه هستم .جایی رو ندارم  

 

که برم . 

 

بعد از دو ماه زنگ زده بود که چی ؟ که ادای مادرها رو در بیاره . پیش خودش فکر کرده که من  

 

نمیفهمم . من که می دونم به اصرار بابایی فرهاد زنگ زده بود . وگرنه چرا تا الان زنگ نزده بود . 

 

اصلا منو یادش نمیاد .  نمی دونه زنده م یا مرده . از فرشته متنفرم . 

 

زنگ زدنش باعث شد که  بخوام اونو بهتون معرفی کنم . البته قصد داشتم بعد از اعلا اینکارو  

 

بکنم  که حالا اینطوری شد . 

 

فرشته دختر دوم ( کلا بچه دوم )‌ یک خانواده ی فرهنگیه . هم پدر و هم مادرش دبیر بودند . 

 

( بابایی فرهاد و مامانی خدیجه ) 

 

فرشته حدودا 38 سالشه و دانشجوی زبان انگلیسی تشریف دارن . بعد از طلاق ، با گرفتن  

 

مهریه ش از اعلا یه  آپارتمان خرید  و تنها زندگی می کنه . الان یا ترم آخره یا دو ترم داره که تموم  

 

کنه .  به هر حال بهش بد نمی گذره . 

 

زمان طلاق هیچ تلاشی نکرد که منو از اعلا بگیره و توافق کرد که من با اعلا زندگی کنم .اوایل  

 

بهم  سر می زد اما الان دیگه بهم زنگ هم نمی زنه . مگه اینکه بره خونه بابایی و اون بهش  

 

اصرار  کنه ، مثل امروز . 

 

یکی دو سال از طلاقشون می گذشت که بیماری  روحی من شدید شد ( البته بازم گاهی  

 

شدید  میشه اما الان خیلی بهتر شدم )چند وقتی اومد خونه و پیشم موند ، من ساده هم فکر  

 

می کردم که اونا بازم به هم رجوع می کنن ولی اشتباه می کردم . یه روز دیدم که فرشته و اعلا  

 

بحث می کنن و فرشته می گفت که من از این بچه و خودت و اشتباهی که اول جوونیم کردم و  

 

همش دارم عذابشو می کشم خسته شدم و دیگه می خوام فراموشتون کنم و  برم زندگی  

 

کنم . 

 

هیچ وقت بی اعتنایی هاش یادم نمیره . حتی قبل از طلاق هم حوصله منو نداشت و من  

 

همیشه  تو اتاقم تنها بودم . اصلا انگار از من متنفر بود .

 

خاله رویا میگه مامانت خیلی خوش قلب بود ولی حاج علی به این روز در آوردش . اونقدر تو  

 

زندگی اون و اعلا سنگ انداخت تا کاری کرد که زندگیشون بهم خورد . 

 

البته فکر کنم اعلا هنوزم دوسش داره . ولی من ازش متنفرم ، آخه من چه گناهی کرده بودم ؟ 

 

 یه شب تب شدیدی داشتم  . هیچ وقت یادم نمی ره حرارتی رو که تو بدنم حس می کردم .  

 

حالم خیلی بد شده بود . اعلا بردم بیمارستان و همه اومدن . فرشته هم اومد . گریه می  

 

کرد .  با  اینکه خواب و بیدار بودم ، حواسم بهش بود . اما هیچ وقت گریه ش رو باور نکردم . 

 

من از نظر قیافه به خانواده فرشته کشیدم .موهام و چشمام و حالت صورتم کاملا شبیه به  

 

فرشته  است . همینطور دایی فرزاد . واسه همینه که حاج علی منو دختر می دونه ( آخه من  

 

مثل  خودش مو فر و دماغ گنده نیستم ) البته اعلا اصلا شبیه حاجی نیست . کلا خانواده حاجی  

 

اصلا  بهش نرفتن . 

 

لبام مثل اعلاست . رنگ موهامم مثل اعلا مشکیه .ولی الان سفید رنگشون کردم . یکی از  

 

دلایل  در اومدن حرص حاجی همین رنگ کردن موهامه . 

 

ازبحث فرشته خارج شدیم . 

 

به هر حال از فرشته و اعلا بدم میاد که زندگی منو نابود کردن . ولی از فرشته بیشتر بدم میاد .

  

مهرداد

سلام 

 

راستش دیروز می خواستم مهرداد رو بهتون معرفی کنم ولی به خاطر حال بدم نتونستم . واقعا  

 

شب بدی رو گذروندم . مهرداد دیروز اومده بود پیشم . بعد از رفتنش اوایل شب بود که حالم  

 

خیلی  بد شد . مقصر هم مهرداد بود . 

 

فکر کنم غذایی که با خودش آورده بود مشکل داشت . ببخشید میگم ولی دوبار بالا آوردم . 

 

مادری هم که بالای سرم نبود ٬ اعلا هم که مثل همیشه دیر اومد خونه . تا ساعت ۱۲ که من  

 

بیدار بودم نیومد ٬ کی اومد ؟ نمی دونم . 

 

خوب بگذریم صبح که بیدار شدم حالم بهتر بود .اعلا هم که نبود . 

 

مهرداد  

 

مهرداد از من ۲ سال بزرگتره و تنها کسیه که غیر از فامیل باهاش رو در رو ارتباط دارم . هر موقع  

 

که  با همیم مهرداد گوینده ست و من شنونده . ( زیاد حرف میزنه )

 

پدر و مادر مهرداد خارج از کشور زندگی می کنن و من واقعا نمی دونم که مهرداد چرا ایران  

 

مونده .  مهرداد ظاهرا خوشحاله اما دل پری داره و مثل خودم تنهاست . 

 

رفتارهای نادرست زیادی داره ولی رفتارش با من خیلی خوبه . از افتخاراتش تعداد زیاد دوست  

 

دختراشه ( واقعا الافه )  

 

مثل من  از پدر و مادرش متنفره و خیلی بهشون بد و بیراه می گه .  

 

من و مهرداد تو یه مرکز مشاوره با هم آشنا شدیم . اون روز به اصرار اعلا رفتیم پیش یه  

 

روانشناس  جدید . کنار میز منشی نشسته بودیم و مهرداد کنار درب ورودی رو یه صندلی تک  

 

نشسته بود و با منگنه  ای که تو دستش بود ٬ برگ های پهن گلی که کنارش بود رو مگنه می  

 

کرد . منشی هم اینقدر غرق صحبت با تلفن بود که اصلا متوجه مهرداد نبود . منم داشتم  

 

نگاهش  می کردم . 

 

تو همون لحظات بود که صدای گوشی اعلا در اومد و اعلا رفت بیرون . وقتی اومد بهم گفت آرا  

 

برام  کاری پیش اومده و باید برم . کارت که تموم شد با آژانس بر گرد خونه . منم با سر تایید    

 

کردم  و  اعلا رفت . 

 

سرمو انداختم پایین و داشتم به ارزش واقعی خودم پیش اعلا فکر می کردم که مهرداد اومد  

 

کنارم  نشست . 

 

سلا م کرد و گفت خوبی ؟ با تکون دادن سر گفتم آره .  بعد پرسید وقت ملاقات با دکتر داری و  

 

من  بازم باسرم گفتم آره . برگشت بهم گفت لالی ؟ گفتم نه . 

 

بی مقدمه شروع کرد به تعریف زندگیش و من حس کردم که چقدر مثل خودم تنهاست . منم  

 

خلاصه زندگیم رو تو کمتر از ۵ دقیقه واسش گفتم . 

 

مهرداد زود تر از من رفت پیش دکتر و بعدش من  . تو مدتی که دکتر داشت اراجیف تحویلم میداد  

 

من به مهرداد فکر می کردم و شباهتش به زندگی خودم . وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون دیدم  

 

مهرداد منتظرمه و گفت اگه بابات نمیاد دنبالت من میتونم برسونمت و منم قبول کردم . تو راه  

 

بازم صحبت کرد و من فقط به حرفاش در مورد زندگی و پدر و مادرش و  سیاست و مشروب و  

 

فیلم  و ... گوش میدادم . 

 

خاطره از عید سال ۸۷

 عید دو سال پیش بود  . مادر بزرگ (‌مادر اعلا ) زنگ زد و به اعلا گفت شام با آرا بیاین  

 

اینجا . من  و اعلا هم بر خلاف میل من و به اصرار اعلا رفتیم اونجا . همه اونجا بودند . آقا رضا و  

 

عمه مهین با دختراشون ، عمو پیمان و زنش وبیتا کوچولو و عمو پیروز . 

 

 من در مدتی که اونجا بودیم رو مبل نشسته بودم و بدون اینکه حرفی بزنم به دیگران نگاه می  

 

کردم .همه چیز خوب پیش می رفت . آقا رضا و عموپیمان و عمو پیروز کشتی کچ نگاه می کردند  

 

و  با هم کل کل می کردند .حاج علی و اعلا در مورد وضع آهن صحبت می کردند و حساب و کتاب  

 

می کردند .مادر بزرگ و عمه مهین داشتند غذا درست می کردند .ندا و نسترن با هم در مورد  

 

مدل  لباس های جدیدشون صحبت می کردند . بیتا هم کنار من رو مبل خوابیده بود . 

 

همه چیز خوب بود تا زمان شام .  

 

وقت شام ، همه دور میز نشستیم . من کنار عمو پیروز نشستم که کنار حاج علی نشسته  

 

بود .اعلا روبه روم بود و حاج علی در راس میز ( مثل همیشه ) و مادر بزرگ هم کنارش نشسته  

 

بود . بقیه افراد هم روی صندلی های دیگه ی میز نشسته بودند . 

 

همه شروع کردند به کشیدن غذا و من داشتم به بشقابم نگاه می کردم . عمو پیروز خواست  

 

دیس برنج رو بده به من که حاج علی دیس رو ازش گرفت و گذاشت جلوی خودش . همه متوجه  

 

این کار حاجی شدند .  

 

حاجی بلند گفت ،‌ آرا اگه می خوای غذا بخوری اول باید بلند داد بزنی و بگی من گشنمه و بعد  

 

دستتو دراز کنی و غذاها رو برداری .  

 

مادر بزرگ و عمه تا اومدن اعتراض کنن حاجی بهشون گفت به کسی مربوط نیست و دخالت  

 

نکنید . 

 

من به اعلا نگاه کردم و دیدم سرش پایینه و نگاه نمی کنه . عمو پیروز و ندا هم به این کار حاجی  

 

می خندیدند . و بقیه به من نگاه می کردند . سرم رو یه لحظه بالا آوردم و دیدم حاجی داره با  

 

عصبانیت تو چشمام نگاه میکنه و منتظره دست به کار شم .همه ساکت شده بودند حاجی یا  

 

دستش محکم زد رو میز و گفت ، مگه با تو نیستم آرا ؟ زود باش . 

 

حقیقتش رو بخواین تو چشمام اشک افتاد و بغضم گرفت . ولی ضایع بود جلوی اون همه آدم  

 

بخوام  گریه کنم . سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ولی صدای خنده ی عمو پیروز و ندا تو  

 

اعصابم بود . 

 

تا آخر شام حاجی نذاشت کسی برام شام بکشه و گفت تنها راه شام خوردن آرا همینه که  

 

گفتم . وقتیکه شام خوردن دیگران تموم شد ، من و اعلا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ات  

 

بیایم خونه . تو راه اعلا از من پرسید ناراحت شدی ؟ و من چیزی نگفتم .اعلا شروع کرد به  

 

صحبت  کردن که حاج علی دوستت داره و می خواد با این کاراش تو رو به خودت بیاره و تو هم  

 

کمی سر و صدا کنی و بتونی حقت رو بگیری و از این مزخرفات گفت تا خونه و من یه کلمه هم  

 

حرف نزدم . 

 

وقتی رسیدیم خونه اعلا ازم پرسید شام برات چیزی درست کنم بخوری ؟ و من بدون ابنکه  

 

چیزی بگم رفتم تو اتاقم و اونجا بود که بغضم ترکید .واقعا ناراحت شده بودم . 

 

به نظرم اگه حاجی دوستم داشت اینطوری ضایعم نمی کرد . 

 

حالم ازش بهم میخوره و اونم از من بدش میاد. ازش متنفرم .