یه ده دقیقه ای میشه که اومدم خونه . اعلا هنوز نیومده . دایی فرزاد منو آورد خونه و خودش
رفت . آخه بعد از اتمام مشاوره رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم .
دایی ساعت ۲ اومد دنبالم . سر ساعت ۳ رسیدیم مطب . ترافیک بود ٬ اما میتونستیم زودترم
برسیم اما دایی یکم آروم تر رفت که دقیقا سر ساعت ۳ برسیم اونجا که مثلا بگه چقدر دقیق و
خوش قوله .
همین که وارد مطب شدیم بهم گفت بشین و خودش با هماهنگ کردن با منشی وارد اتاق شد و
در اتاقو بست .بعد از یه ربع اونو خانم دکتر با خنده ضایعی اومدن بیرون . ( جان خودم یه
خبرهایی هست ) . به هر حال به من چه .
خانم دکتر تا منو دید گفت سلام پسر ساکت خودمون . چه خبرا ؟ بیاتو . من بلند شدمو رفتم
داخل اتاق رو مبل جلوی میزش نشستم . اونم اومد جلوی من نشست .
نه گذاشت و نه برداشت گفت میخوای درمان شی یا نه . من با حرکت سر گفتم اره . بهم گفت
چند تا کار میگم باید حتما انجام بدی . گفتم باشه .
گفت یک ٬ باید موهاتو از ته بتراشی تا دوباره در اومدنشونو ببینی ٬ تا خودتم بتونی رشد
کنی . دو ٬ دیگه نباید رنگشون کنی تا خودت باشی و خودتو باور کنی . سه ٬ باید آدرس
وبلاگتو بهم بدی تا ببینم واقعا مینویسی یا نه ( هر چی اسرار کرد بهش ندادم ). چهار ٬ دیگه
نباید از سرت برای تایید یا رد استفاده کنی . پنج ٬ باید بیشتر با دیگران ارتباط برقرار کنی و چند
تا دیگه که اگه بگم طولانی میشه ( حقیقتش یادم رفته )
بعد از گفتن اینا حالم گرفته شد مخصوصا در مورد موهام .
از اتاقش اومدم بیرون و به دایی نگاه کردم که بریم . سوئیچ رو داد به من و گفت برو تو ماشین
من الان میام . اومدم پایین تو ماشین یه نیم ساعتی تو ماشین بودم که اومد . نمی دونم به
هم چی گفته بودن . اصلا در مورد من بود یا در مورد خودشون نمیدونم .
بعدشم رفتیم خونه بابایی و شام اونجا بودم . خاله اینا هم اونجا بودن .
سعید و سمیرا خیلی با هم خوبن . همش با هم درمورد مشکلاتشون درد دل میکنن . خیلی
شبیه هم دیگن . هم از قیافه و هم از اخلاق .
خیلی خانواده گرمی دارن . بهشون حسودیم میشه . بابایی امشب گیر داده بود که زنگ بزنه
فرشته هم بیاد ولی مامانی و خاله رویا مخالفت مردن و هی به من اشاره میکردن که ممکنه
ناراحت بشم . به هر حال هنوزم اعلا نیومده و من می خوام بخوابم. دارم به این فکر میکنم که
موهامو از ته بتراشم یه نه ؟ وای چه تصمیم سختیه .
سلام





راست میگه این خانوم دکتره!خیلی کم حرفی!
فکر کن ادم ۳ساعت باهات حرف میزنه٬ بعد تو با ی اره و نه تمومش میکنی!آی ادم حرص میخوره!
اچ مز اچ پز! چیه؟ همونجوری میکنی ادمو!
جواب نظر ادمم که با ی اره و نه میدی!
حرفه بدیم نزده ها!؟ هر چیزی ی بهایی داره! پیشرفت وامید پیدا کردنه تو هم همینطور دیگه!
سعیم کن با ی نفر که دوس داری و بهش اعتماد داری و ادم خوبیه(٬تاکید میکنم)ادم خوبیه زیاد درد و دل و صحبت کنی...٬
تازشم از حرفت ناراحت نشدم !بعدشم سعی کن اینقد کتابی صحبت نکنی!احساس میکنم از این ادمای عصا قورت داده ای !استدعا دارم !تمنا دارم!
آره؟!
راستی ی چیزه دیگه٬از حرفام که ناراحت نمیشی؟! اگه میشی جون گندم بگو!؟
میدونم ، من زیاد حرف نمیزنم . اگه وقت بگیرم نیم ساعت در روز نمیشه .
راستش اصلا حوصله حرف زدن ندارم . چیزى ندارم که بگم .
واقعا کتابى حرف میزنم ؟!
از حرفات ناراحت نمیشم . راحت باش
نظر منو تایید نکردی یا نیومده بود؟
خبری بود مارم دعوت کن بیایم عروسی
سلام .
باور کن نظرت نیومده بود .
هنوز مطمئن نیستم .
سلام
جوابت به کامنت قبلیم خیلی خوشحالم کرد ...
دهااااا ! 

) یه جور اعتماد به نفسه ... اگه به این نتیجه رسیدی که راه خودتم درست بوده که خوب هیچ ، قدم تو همون راه میذاری و حتی محکم تر از قبل پیش میری ، چون حرفهای دیگران رو هم شنیدی ...

خوبی داداشی ؟
خوب ! زین پس بنده داداشت محسوب میشم و خوب از اونجا که از نظر سنی ازت بزرگترم باید به حرفام گوش بدی
شوخی کردم ... هرچند شوخی نمیکردم فرقی نمی کرد
آراجان اینکه خودت واسه خودت تصمیم میگیری و روی تصمیم خودت خیلی استواری خوبه خیلی هم خوبه ... نشون دهنده اعتماد به نفسته ... ولی به این فکر کن که گاهی هم احتمال داره آدم تو بدیهی ترین چیزا از نظر خودش اشتباه کنه ... به حرفهای دیگران گوش کن و دور از تعصب و لجبازی بهش فکر کن اگه درست بود و فهمیدی اشتباه میکردی که خوب راهتو عوض کن ... حتی این برگشتن از اشتباه هم به نظر شخص شخیص خودم (خود تحویل گیری اساسییی
حالا اگه دیدی درست میگم در مورد حرفهای دیگران فکر کن ... ولی چیزی که مسلمه اینه که تصمیم آخر رو خودت میگیری ...
مراقب داداشم باش که دوسش دارم خیلی تا ...
خوب باشی ...
سلام،مرسى .
فکر کنم برادر داشتن جالب باشه ، نه ؟
من که نه برادر دارم نه خواهر .
راستشو بخواى بدم نمیاد به حرفاى دیگران مثل اعلا یا بابایى یا دایى گوش
بدم ولى اون موقع دیگه نمىتونم عذابشون بدم . اون موقع دیگه همه اشتباهاتشون رو فراموش مىکنن .
درست نمىگم ؟
سلام


اوهوم ... ولی منم مثل خودت تک فرزندم
اینکه بخوای دیگران رو عذاب بدی واسه اشتباهاتشون غیر مستقیم داری خودت رو از بین میبری و اذیت میکنی ... مشغولیت فکری که برات میاره هم تو روحیه ات هم تو آینده ات اثر میذاره این فقط یه بخش کوچیک کوچیکشه ...
داداشی به خاطر خودت زندگی کن ... واسه خودت و واسه خوشی خودت ... به هیچی دیگه هم فک نکن ... مخصوصا یادآوری اشتباهات دیگران بهشون که من اینجا رسما بهت تضمین میدم هییییچ اثر مثبتی روی اونا و خودت نداره ...
اگه خواستی حداقل یه مدت امتحان کن ... ببین نتیجه میگیری ...
مراقب داداشم باش
خوب باشی
پس تو هم مثل من تنهایى .
نمى خوام فکر کنى که من فقط حرف خودمو میزنم ، نه .
ولى هر کارى کردم که زندگیم عادى بشه، ولى نشده . همیشه یه حس انتقام تو قلبم هست .
ولى بهت قول میدم بیشتر تلاش کنم داداش . ولى فراموش کردن اون همه سختى که کشیدم خیلى سخته .
سلام ممنون که سر زدی استقلال فردا شب هم بازی داره امید وارم این بازی رو بتونی ببینی
منم امیدوارم
داداشی٬آدم که از برادرش ناراحت نمیشه.میشه؟؟؟
خوشحالم که ناراحت نشدى .
وای آرا انقدر حال میده موهاتو از ته بتراشی.من یه بار اینکارو کردم.هنوز لذتش زیره زبونمه.انقدر فاز میده که نگو و نپرس.اگه اینکارو کردی حتما بهم بگو.
همین الان که دارم جوابتو میدم ساعت ١ شبه و موهام از ته تراشیده شده . فردا کاملشو برات میگم .
سلام
که میگه تنهاس !!! 
منم هوسم شده
یهو دیدی به همین زودیا رفتم صفا دادم 

نه من تنها نیستم ، تو هستی ، دوستام هستن ، جدای اینا خدایی هم هست ...
زرشک ! آقا داداش ، ما رو کلا حساب نمیکنه
راستی کله هم مبارک باشه از نوع براق ش البته
مراقب خودت باش
فعلا ...
منظورم این نبود که شماها نیستید . منظورم اینه که مثل من تو خونه همصحبتى ندارى .
مرسى . ولى اصلا اینجورى دوست ندارم . چطور هوس کردى .
سلام بر آرا ی گل

طبق نظرات درج شده در پایین انگاری تصمیمات بزرگی برای پیشرفت در زندگیت گرفتی؟!
اول تابستون موهامو ۴سانتی زدم! باحاله ! حال میده!
زیاد بهش فکر نکن٬زودی بلند میشه!
خیلى حالم گرفته ست . دوست دارم زودتر بلند شه .
سلام آرا خوبی؟من وقت نمیکنم هی بیام نت. ولی الان که به وبلاگت سر زدم عالی شده. خیلی قشنگ می نویسی.قلم خوبی داری.
سلام .
مرسی از اینکه اومدی .
خیلی خوشحال شدم .