تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

خاطره از عید سال ۸۷

 عید دو سال پیش بود  . مادر بزرگ (‌مادر اعلا ) زنگ زد و به اعلا گفت شام با آرا بیاین  

 

اینجا . من  و اعلا هم بر خلاف میل من و به اصرار اعلا رفتیم اونجا . همه اونجا بودند . آقا رضا و  

 

عمه مهین با دختراشون ، عمو پیمان و زنش وبیتا کوچولو و عمو پیروز . 

 

 من در مدتی که اونجا بودیم رو مبل نشسته بودم و بدون اینکه حرفی بزنم به دیگران نگاه می  

 

کردم .همه چیز خوب پیش می رفت . آقا رضا و عموپیمان و عمو پیروز کشتی کچ نگاه می کردند  

 

و  با هم کل کل می کردند .حاج علی و اعلا در مورد وضع آهن صحبت می کردند و حساب و کتاب  

 

می کردند .مادر بزرگ و عمه مهین داشتند غذا درست می کردند .ندا و نسترن با هم در مورد  

 

مدل  لباس های جدیدشون صحبت می کردند . بیتا هم کنار من رو مبل خوابیده بود . 

 

همه چیز خوب بود تا زمان شام .  

 

وقت شام ، همه دور میز نشستیم . من کنار عمو پیروز نشستم که کنار حاج علی نشسته  

 

بود .اعلا روبه روم بود و حاج علی در راس میز ( مثل همیشه ) و مادر بزرگ هم کنارش نشسته  

 

بود . بقیه افراد هم روی صندلی های دیگه ی میز نشسته بودند . 

 

همه شروع کردند به کشیدن غذا و من داشتم به بشقابم نگاه می کردم . عمو پیروز خواست  

 

دیس برنج رو بده به من که حاج علی دیس رو ازش گرفت و گذاشت جلوی خودش . همه متوجه  

 

این کار حاجی شدند .  

 

حاجی بلند گفت ،‌ آرا اگه می خوای غذا بخوری اول باید بلند داد بزنی و بگی من گشنمه و بعد  

 

دستتو دراز کنی و غذاها رو برداری .  

 

مادر بزرگ و عمه تا اومدن اعتراض کنن حاجی بهشون گفت به کسی مربوط نیست و دخالت  

 

نکنید . 

 

من به اعلا نگاه کردم و دیدم سرش پایینه و نگاه نمی کنه . عمو پیروز و ندا هم به این کار حاجی  

 

می خندیدند . و بقیه به من نگاه می کردند . سرم رو یه لحظه بالا آوردم و دیدم حاجی داره با  

 

عصبانیت تو چشمام نگاه میکنه و منتظره دست به کار شم .همه ساکت شده بودند حاجی یا  

 

دستش محکم زد رو میز و گفت ، مگه با تو نیستم آرا ؟ زود باش . 

 

حقیقتش رو بخواین تو چشمام اشک افتاد و بغضم گرفت . ولی ضایع بود جلوی اون همه آدم  

 

بخوام  گریه کنم . سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ولی صدای خنده ی عمو پیروز و ندا تو  

 

اعصابم بود . 

 

تا آخر شام حاجی نذاشت کسی برام شام بکشه و گفت تنها راه شام خوردن آرا همینه که  

 

گفتم . وقتیکه شام خوردن دیگران تموم شد ، من و اعلا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ات  

 

بیایم خونه . تو راه اعلا از من پرسید ناراحت شدی ؟ و من چیزی نگفتم .اعلا شروع کرد به  

 

صحبت  کردن که حاج علی دوستت داره و می خواد با این کاراش تو رو به خودت بیاره و تو هم  

 

کمی سر و صدا کنی و بتونی حقت رو بگیری و از این مزخرفات گفت تا خونه و من یه کلمه هم  

 

حرف نزدم . 

 

وقتی رسیدیم خونه اعلا ازم پرسید شام برات چیزی درست کنم بخوری ؟ و من بدون ابنکه  

 

چیزی بگم رفتم تو اتاقم و اونجا بود که بغضم ترکید .واقعا ناراحت شده بودم . 

 

به نظرم اگه حاجی دوستم داشت اینطوری ضایعم نمی کرد . 

 

حالم ازش بهم میخوره و اونم از من بدش میاد. ازش متنفرم .    

نظرات 3 + ارسال نظر
فلفل سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 ق.ظ

سلام آراجان،
به دنیای بلاگ نویسی خوش اومدی
من از خواننده های همیشگی ات خواهم بود
الان در سن حساسی هستی، ولی ایشالله به زودی خودتو پیدا می کنی و خوشبخت می شی.
منم تا چندسال پیش خیلی اجتماع زده بودم، ولی الان خیلی تو زندگی ام خوشبخت و موفقم. البته خب من مشکلات تو رو نداشتم هیچ وقت، به خاطر همین پتانسیل موفقیتت رو بالاتر از خودم می بینم

مرسی .

شهریار چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:42 ب.ظ http://roznevis.blogsky.com/

آرا جان سلام .
واقعا قشنگ می نویسی برادر خوبم . اینقدر نوشته هات به دل می شنه که تمام مطالبت رو چند بار خوندم .
علت زیبایی نوشته هات اینه که از دل بیرون اومده و برای همین هم به دل می شینه . از نوشته هات پیداست که بسیار مسایل روزمره زندگی رو خوب درک می کنی و به جزییات جالبی توجه داری .
آرا جان راه بسیار خوبی رو برای رهایی از به قول خودت تنهایی پیدا کردی . نوشتن خیلی آدم رو خالی می کنه و لذت عجیبی به آدم می ده .
آرا جان نوجوانی تو خیلی به وضعیت نوجوانی من نزدیکه هر چند من بچه طلاق نبودم اما خیلی از مسایل تو رو مثل مسخره شدن توسط بچه ها و کم حرفی و ... رو تجربه کردم . و نسبت به آدمهای دیگر حس بدی پیدا کردم . حتی بعد از ازدواجم هم این وضعیت بگی و نگی ادامه داشت و روی زندگی زن و شویی ما هم تاثیر گذاشته بود . اما از وقتی که با اشعار مولانا و عشق معنوی آشنا شدم زندگیم از این رو به اون رو شد . عاشق همه مردم شدم و از هیچ کسی نفرت نداشتم . زندگی واقعا برام زیبا شد .
آرا جان خیلی دوست دارم با هم در ارتباط باشیم و بیشتر با هم صحبت کنیم . این ایمیل منه . دوست دارم به هم مرتب نامه بدیم یا چت کنیم . SHAHRAM_FARMANI@YAHOO.COM
تماستو با من قطع نکن .
راستی تو وبلاگ هم بهت لینک دادم .

مرسی آقا شهریار

حتما بهتون نامه می دم .

سید محمد پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://tanhae.com

سلام
خوش حال می شم بیای تو سایت تنهایی پیشمون.

ما هم تنهایی هارو با وجود دوستان خوبمون سعی می کنیم پر کنیم. اگه بشه...!

مرسی از دعوتتون

حتما پیشتون میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد