بابا فرهاد ( بابای فرشته ) که من بابایی صداش می کنم مرد خیلی خوبیه . بابایی دبیر بوده و با
مامانی ( مامان خدیجه ) تو مدرسه آشنا شدند ٬ چون مامانی هم دبیر بوده . بابایی منو خیلی
دوست داره و همیشه نگران منه . همیشه ازم از طرف فرشته معذرت خواهی میکنه و میگه
فرشته در مورد تو مقصره .بابایی همیشه میگه آرا جان درس بخون و قوی باش . تو که
استعدادش رو داری پس چرا تلاش نمی کنی ؟ ولی من واقعا نمی تونم . از دیگران میترسم
چون احساس می کنم خیلی زود به من می خندند مثل معلمهای دوران دبستان .
مامانی خیلی زن خوبیه و دوسم داره . همیشه وقتی اونجام برام ماکارونی درست میکنه ٬
چون من ماکارونی دوست دارم .من بیشتر وقتمو تو خونه تنهام و برای اینکه منزوی تر نشم به
خانواده ی اعلا و فرشته سر می زنم .فرشته یه خواهر و یه برادر داره . خاله رویا و دایی فرزاد .
خاله رویا و احمد آقا ( همسرش ) یه آزمایشگاه دارن . زندگیشون با دو قلوهاشون ( سعید و
سمیرا ) واقعا گرم و خوبه . من همیشه به سعید حسودی می کنم ٬ که چرا سعید این زندگی
خوب رو داره و من این وضع مزخرفو .
سعید و سمیرا ۱۷ ساله هستند و هردوشون تو درس موفقند . بابایی همیشه سعید رو برام
مثال میزنه و میگه آرا مثل سعید و سمیرا درس بخون ٬ ولی من تو دلم میگم مگه سعید وسمیرا
مشکلات من رو دارن .
من اصولا زیاد حرف نمی زنم و همه جا شنونده هستم . شاید در کل روز نیم ساعت با دیگران
حرف بزنم .مگه اینکه با مهرداد باشم .
رابطه م با دایی فرزاد خوبه . دایی هوامو داره . هر وقت لوازم کامپیوتر بخوام در اختیارم میزاره تا
بهم کمک کنه . روانشناسی که بهم گفت وبلاگ نویسی کن از دوست های دایی فرزاده .
دایی تو کاره خرید و فروش لوازم و قطعات کامپیوتره و مجرده .دایی ۳۰ سالشه . مامانی خیلی
بهش اصرار می کنه که ازدواج کنه ولی دایی قبول نمی کنه . یه بار شنیدم که دایی برگشت به
مامانی گفت می خوام با کسی ازدواج کنم که بشناسمش نه با کسی که بعدا یه بچه ای مثل
آرا به جامعه تحویل بدم .
این حرف خیلی بهم برخورد . ولی فکر کردم واقعا من به چه دردی می خورم ؟ یه پسری که
افسردگی شدید داره و در روز چند مدل قرص می خوره به چه درد می خوره ؟
کسی که همه منتظرن اونقدر حرف بزنه که مخشون رو بخوره فقط یه سلام میگه یا چند تا
جمله ی کوتاه ٬ واقعا تو جامعه می تونه چه کار کنه ؟
ولی بی انصافها نمی دونن که من از ۸ سالگی و حتی قبل تر از اون ٬ کسی رو نداشتم که
بخوام درست و حسابی باهاش حرف بزنم . اعلا که هیچوقت خونه نبود و نیست . فرشته هم
که حتی قبل از جدا شدنشون هیچوقت حوصله ی منو نداشت و من همیشه تو اتاقم تنها
بودم .توی مدرسه هم که دوستی نداشتم . من باید با کی حرف میزدم ؟
سلام آرا به نظر من به یک مسافرت چند روزه برو جایی که تاحالا نرفتی . ما دقیقا از مشکلات زندگیت خبر نداریم و نمی دونیم که از زندگی چی میخوای .تغییرات زندگیت دست خودته
وقتی زندگی که داری رو نخوای چه طوری می تونی توش تغییر ایجاد کنی
سلام آرا جان
ما همه اینجا هستیم به تمام حرفات گوش میدیم
من خودم شخصا حاضرم به همش گوش بدم
از اول تا اخر
هر چی میخوای بنویس
ولی یک چیزی رو همیشه توی ذهنت داشته باش
که خدا همیشه کنارمون هست
حتی در سخت ترین شرایط زندگی
آرا هر کسی مشکل خودشو داره
هر کسی گرفتاری های خودشو داره
و این مهمه که با این مشکلات بجنگیمو پیروز بشیم
برات آرزوی پیروزی میکنم عزیزم
راستی من رومینا هستم
خوشبختم از آشنایی با شما
مرسی رومینا
منم از آشنایی باهات خوشحالم و اینکه حظور داری برام قوت قلبه .
مرسی
ایول آرا، تازه دارم باهات آشنا می شم. ببخشید من فکر کردم دختری؟