تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

تنهایی من

زندگی آرا ٬ تنهاترین پسر دنیا

پایان

شاید بگید قبلا هم اینو گفتم . حقیقتا نمیخواستم همینم بنویسم . میخواستم بی صدا فراموش


شم . اما چند تا نظر باعث شد بیام و بگم تصمیمم چیه .


بیشتر از همیشه خسته م . به اعلا گفتم برگردید . ولی گفت آبی که از جوب رفت دیگه بر نمیگرده


و بهم گفت دیگه در موردش صحبت نکن . فرشته هم گفت همه چیز برام تموم شده و اعلا فقط


برام قابل احترامه و علاقه ش دیگه به عنوان یک همسر معنی نداره .


چیزی که همیشه ٬ از همه مخفی میکردم و حتی دوست نداشتم اینجا بگم بیماریم بود . وگرنه


همه چیزو بدون کم و کاست مگه اینکه یادم میرفت اینجا گفتم . حالا میخوام اونم بگم تا دیگه


نتونم بیام اینجا و این باعث میشه بازم خودمو مخفی کنم از همه .


من مبتلا به بی پلار هستم . یه سرچ تو گوگل ، بهتون میگه یعنی چی . فقط اینکه برای من


درمانی وجود نداره . و حسرت من از زندگی که توش هستم به خاطر همینه که ناخواسته درگیر


این بیماری هستم که شوک طلاق پدر و مادرم توی بچگی باعثش شد .


حالا میبینید که حق با منه از همشون بدم بیاد . نه شادیم دست خودمه نه غم و غصه م . البته


خوشحالیم متعادله اما افسرده که میشم . . .   .


بگذریم . اومدم واسه خدا حافظی و بگم که بهترین لحظات عمرم تو همین وبلاگ گذشت . البته


مطمئنم کسی نمیخواد با یه بیمار روانی که حتی کارش به بیمارستان روانی هم رسیده رفاقت


کنه پس ازتون خواهش میکنم اگه خواستید نظری بزارید فقط خداحافظی باشه ، فقط همین . 


به خدا عاشقانه دوستتون دارم . به خدا اینم دروغ نمیگم که دارم گریه میکنم . اینو دارم میگم که


بدونید چقدر دوستون دارم . زندگی منم اینطوریه دیگه . عادت کردم . نوشتنو ادامه بدم خودم


بیشتر عذاب میکشم .


سعیمو میکنم زندگیمو عوض کنم . اگه تونستم که من بردم و اگه نه که هیچ ، مثل همیشه


میبازم .


خیلی دوست داشتم همتونو از نزدیک ببینم . تازه میخواستم عکسمو براتون بزارم ولی تمومش


کنم بهتره . اینبار جدیه جدیه م .


همتونو دوست دارم . از ته دل . این شکلکو گذاشتم که شاید یکم بتونه حالمو بیان کنه .


ای کاش جور دیگه ، جای دیگه و تو شرایط دیگه باهاتون اشنا میشدم .


یه خواهش باقی موند . فراموشم نکنید چون از فراموش شدن میترسم .


همتونو دوست دارم .


خدا حافظ




ملاقات دیروز

سلام .


اول بگم که دیشب حالشو نداشتم جواب نظراتون رو بدم . از این بابت معذرت میخوام .


دوما دیشب حالشو نداشتم بنویسم . اومدم بنویسما ولی خسته بودم . نشد دیگه .


وقتی که به اعلا گفتم استقبال کرد و گفت که کار خوبی میکنی که میخوای بری پیش فرشته .


مادربزرگم وقتی فهمید گفت که خوب کاری میکنی . اما حاجی وقتی فهمید گفت خیلی مادری 


کرده واسش که میخواد بره بهش سر بزنه . البته به حرفش اهمیت ندادم و مادربزرگ گفت که


هرچی باشه مادرشه . ۹ ماه تحملش کرده . تو که نمیدونی یعنی چی ؟


دیروز دایی فرزاد ساعت ۱۰ اومد دنبالم . با هم رفتیم آپارتمان فرشته . وقتی رسیدیم پشت در


واحدش و زنگ زدیم اومد درو باز کرد . بغلم کرد و منو بوسید . منم یه کوچولو فقط یه کوچولو


بوسیدمش . چقدر بغلش گرم بود . دلم واسش تنگ شده بود . واسه بغلش . واسه صدای نازش .


دستمو گرفتو منو برد پیش خودش رو مبل نشوند . گفت خوبی مامان ؟ گفتم مرسی . همینجا


دایی صداش کردو گفت فرشته بیا اینجا . فرشته رفت پیشش و نمیدونم به هم چی گفتن ولی


فرشته یه چیزی رو تایید میکرد . بعدش دایی بلند گفت من میرم بیرون ولی ناهار میام اینجا .


فعلا.

موهاشو پسرونه کوتاه کرده . خیلی بهش میاد . واقعا شبیه خودشم . البته نه اینکه تازه فهمیدما٬


نه ولی بهش توجه نمیکردم . برام مهم نبود . جنس موهامون ٬ چشامون ٬ ابروها ٬ دماغ ٬ نوع


پوستمون ٬ فرم صورت و حتی فرم بدنم شبیه خودشم . بگذریم . مهم نیست .


دو تا لیوان آب پرتغال آورد . اومد کنارم نشست و گفت از خودت برام بگو مامان . گفتم هیچی .


خوبم . پیش حاجی هستیم . گفت خبر دارم . بابات برام گفت . نباید اون کارو میکردی . ازش


پرسیدم مگه با هم در ارتباطید هنوز . سرشو تکون داد و گفت گاهی .


نمیدونم این دوتا با کی لج کردن . من مطمئنم هنوز همدیگه رو دوست دارن . اعلا که همیشه


میگه . فرشته هم که مشخصه . نمی دونم .


بهش گفتم فرشته ٬ میشه برام بگی چرا از هم جدا شدید ؟ گفت به من نمیگی مامان ؟ گفتم نه


. گفت این حقم نیست . کاش دهنم بسته میموند و حرف نمیزدم . لعنت به من . گفتم مگه


این زندگی حق من هست ؟ قیافش رفت تو هم . فکر کنم حالشو گرفتم . خودمم ناراحت شدم .


گفت بی انصاف نشو آرا . گفتم خودت چرا بی انصافی ؟ چند دقیقه ساکت بهم نگاه کردو گفت


بگذریم . هر جور خودت راحتی . مگه خودت داستانو نمیدونی ؟ گفتم میدونم ولی میخوام خودت


بگی .


گفت باشه . وقتی منو اعلا بر خلاف میل همه ٬ حتی بابایی که فقط به خاطر من به ظاهر راضی


شد ازدواج کردیم همه مارو کنار گذاشتن . البته مادربزرگت بعد از یه مدت منو به عنوان عروسش


قبول کرد ولی حاجی نه . نمیخواست قبول کنه . همیشه بهمون گیر میداد . منم جوابشو میدادم .


اونم بیشتر حرصش در میومد . ما مستقل شده بودیم اما از نظر مالی به حاجی وابسته بودیم .


مخصوصا اینکه اعلا هم پیش اون بود . حرفاش و تعنه هاش سر کار باعث میشد اعلا روز به روز


ناراحتتر باشه .


نه به من چیزی میگفت نه به باباش . فقط میریخت تو خودش . همین منو ناراحت تر میکرد


. تا اینکه تصمیم گرفتیم اعلا از حاجی جدا شه . با سرمایه ای که داشت تو همون کار از حاجی


جدا شد . اما ورشکست شد . البته من مطمئنم حاجی بی نقش نبود . این باعث شد که بازم


برگرده پیش حاجی و اینبار وابسته تر شد . منم تحقیر شدم . تو هم به دنیا اومده بودی و این کارو


سخت تر میکرد . منم خسته شده بودم . از بابات جدا شدم . گفتم دلت واسه من نسوخت ؟


گفت چرا . ولی نمیتونستم دووم بیارم . گفتم خیلی خودخواهی . گفت نباید در موردم اینجوری


فکر کنی . دیگه حرف نزدم . بحثو عوض کردو از زندگی خودش گفت .


از اینکه چند تا پیشنهاد ازدواج داشته ولی قبول نکرده . از اینکه داره درسشو تموم میکنه و چیزای


دیگه مثلا اینکه یه بوتیک داره و . . . .


بگذریم . جوون مونده . اصولا ادمای بیخیال جوون میمونن . منی که همه ی اخلاقامم شبیه اونه ٬


هیچوقت بیخیال نیستم . اینجا با هم فرق داریم . ولی هردومون لجباز ٬ یه دنده  ٬ بی احترامی رو


تحمل نمیکنیم .  هر دومون خودخواه ٬ یه کم پر رو  ٬ آزاد ٬ رها ٬ بی قید ٬ احساساتی و چیزای


دیگه .


حداقل ۶ ماه میشد دست پختشو نخورده بودم . ماکارونی و قیمه درست کرده بود . خوب بود .


بگذریم . آخرش وقتی داشتم از پیشش میومدم گفت نمیای چند وقت پیشم بمونی ؟ گفتم نه .


گفت باشه ٬ خداحافظ . خواستم یه بار دیگه بغلش کنم ولی نتونستم . نتونستم غرورمو بشکنم .


ولی عقدش تو دلم مونده .


فعلا .



فردا . من و فرشته

امروز به اعلا هم گفتم . اونم گفت خیلی خوبه که بری دیدنش .


حس میکنم خیلی بهش نیاز دارم . دوست دارم بهش بگم چرا اینجوری شد زندگیمون ؟ اصلا چرا


ولمون کرد ؟


دلم میخواد یه کوچولو ببوسمش ولی نباید خودمو کوچیک کنم . اینطوری فکر میکنه دیگه از


دستش ناراحت نیستم .


امروز به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم . اونم گفت فردا دایی فرزاد میاد دنبالت بیا اینجا . گفتم نه .


منو دایی بریم آپارتمانش . اونجا بهتره . اونم قبول کرد . بعد که به فرشته گفته بود  به من زنگ زد


گفت فرشته خیلی خوشحال شده .


مادر بزرگم وقتی فهمید گفت کار خوبی میکنی مادر . اونم مادره خوب . دوستت داره .


فردا صبح قراره برم اونجا . وقتی اومدم براتون همه چیزو تعریف میکنم .

فرشته

ببخشید دیر نوشتم .


نه حال جسمیم خوبه ٬ نه حال روحیم .


یه حقیقتی رو بگم ٬ دلم واسه فرشته تنگ شده ولی نمیتونم رو دلم پا بزارم . نمیتونم ببخشمش .


خیلی دلم میخواد ببینمش . نمی دونم ولی حس میکنم اگه به بابایی بگم که برم ببینمش ٬ غرورم


بشکنه و اینکه اونم فکر کنه که بخشیدمش .


واقعا نمیدونم ٬ شما میگید چیکار کنم ؟

دو روز مزخرف

اول با این جمله شروع میکنم که از نظرات عزیزان دلم فهمیدم که همه جوره حق با پدر و پدر بزرگ


عزیز تر از جانم هست و من فقط یه بچه لجبازم که بهونه میگیرم . مرسی از لطفتون .


دوم اینکه تمام امروز رو در بستر بیماری بودم و الان فقط بلند شدم که پستمو بزارم و به همون


بستر بیماری برگردم . امروز از همون آمپول هایی که چند روز پیش به یکی گفتم نوش جونت ،


خودمم نوش جون کردم . سرما خوردم . دسته گل عمو پیروز .


دیروز صبح با با شنیدن برخورد یک جسم محکم با کمد اتاق بیدار شدم . اولش بیخیال شدم و


چشمامو بستم تا خوابم رو ادامه بدم . اما دوباره همون صدا اومد . سرمو بلند کردم و دیدم بیتا تو


اتاقمه . بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟ اونم بدون اینکه چیزی بگه همون جسم محکمو که


اسپری مامانش بود به سمتم پرت کرد و یه لبخند پر صدا هم تحویلم داد . البته اسپری پرتاب شده


اصلا به من نرسید  خوشبختانه .


در همین حین زن عمو اومد تو اتاق و گفت سلام آرا . بیدار شدی ؟ خواستم بگم بیدارم کردین


ولی نگفتم . بعد به بیتا گفت مامان جان اینجایی . بیا بریم . داداشو اذیت نکن . بیتا هم اومد


اسپری رو ورداشت و رفتن بیرون .


خواستم دوباره بخوابم که یهو نسترن اومد گفت سلام . بیداری ؟ گفتم آره . شماهم اینجایید ؟


گفت آره . مادر بزرگ ناهار درست کرد گفت همه بیایم روز جمعه دور هم باشیم . بعدش گفت ، آرا


میتونم با کامپیوترت تحقیقمو بنویسم . عمو پیروز نمیزاره با کامپیوترش کار کنم . گفتم باشه و رمز


کامپیوترمو بهش گفتم . فقط بهش گفتم به کسی نگه . مطمئنم نمیگه . آدم باورش نمیشه . دو


تا خواهر اینقدر متفاوت ؟! ندا اونجوری ، نسترن اینجوری ؟


وقتی رفتم پایین ساعت 11 بود . همه جمع بودن . وقتی منو دیدن سرمو به عنوان سلام تکون


دادمو رفتم واسه صبحونه . همه اینا گذشت و ناهارم خوردیمو تا اینجاش بازم خوب بود جز


نگاههای تهدید آمیز ندا . بعد از ناهار آقا رضا به همه گیر داد که بیاین مچ . عمو پیمان که زیر


عذابهای زن عمو جونی براش نمونده بدون هیچ زوری از طرف آقا رضا خود به خود خاک شد . بعد


هم به اعلا گیر داد که اعلا اصلا اهل این جلف بازیها نیست ، به قول خودش آدم باید سنگین باشه


. بعد از اون نوبت رسید به من . پسر بیا ببینم چه قدر مردی ؟ این عموت که هیچی . باباتم که


هیچی . بیا بینم . اینقدر گیر داد که مجبور شدم قبول کنم . بی انصاف نذاشت یه کم حس بگیرم .


همین که دستمو گرفت تمام زورشو خالی کرد رو دستم . انصافا یه لحظه فکر کردم دستم کلا از


بازو کنده شد . بعد که با افتخار خاکمون کردو ما هم دستمونو گرفتیم برگشته میگه یکم جنبه


داشته باش بچه . اومدم بگم آخه مرد گنده تو حداقل 95 کیلو وزن داری ، من وزنم 70 هم نمیشه .


بعد من باید جنبه داشته باشم . خجالتم نمیکشه .


بعدش عمو پیروز اومد . عمو پیروزم انتقام کل خانواده رو از این مرد گرفت . تو یه فشار دستشو


خوابوند . آقا رضا قبول نکرد گفت من اماده نبودم . دوباره بازم عمو پیروز مچشو خوابوند . آخ حال


کردم .  جالبش اینه که ندا و نسترن هم طرفدار عمو بودن . بعد که آقا رضا باخته میگه شما چرا


منو تشویق نمیکردین . عجب بابا !


شب هم که نذاشتن من پستمو بزارم . گفتن بیا مختار نامه ببین . منم رفتم . بعدشم اینقدر


حرف زدن که نفهمیدیم چی شد . حالا بدبختیام از اینجا شروع شد . بعد از فیلم همه پاشدن برن


. منو عمو پیروز و اعلا و حاجی و مادر بزرگ رفتیم بیرون واسه بدرقشون . همین که داشتیم بر


میگشتیم تو ،  نمیدونم چی شد خواستم با عمو شوخی کنم . عمو جلوی هممون بود . وقتی


داشت از پله های کنار استخر رد میشد . من رفتم از پشت حولش دادم . اونم برگشت واسه


شوخی منو یه حول انصافا خیلی کوچیک داد. من جون ندارم عقب عقب رفتم افتادم تو استخر .


شانس آوردم آب داشت . و الا حداقلم  ضربه مغزی بود . آبشم مونده بود . سردم بود . خیلی وقت


میشه  آبش عوض نشده . هیچی عمو دستمو گرفت و درم آورد . بردنم تو . حاجی هم یه مقدار


عصبانی شد واسه عمو که اون عقلش کمه تو که عاقلی  چرا حولش دادی ؟ اگه یه چیزیش


میشد چی ؟ عمو هم همش میخندید .  یه دوش گرفتمو رفتیم خوابیدیم .


امروز صبحم با گلوی گرفته و تب بیدار شدم . مادر بزرگ زنگ زد و دکترخودشون ( اسم نمیبرم )


اومد . دو تا  آمپی سیلین ( صوتی ) پنی سیلین به من زد تا من باشم به بچه مردم نگم آمپول


نوش جونت . الان حالم خوبه . حالا دکتره برگشته میگه  این سرما خوردگی داشت ولی این آبو


شبو نسیمو همه باعث شد که مشخص بشه بیماری . راستی عمو برام یه عطر آورد امشب که


دیشبو جبران کنه .


ساعت 12 شد الان .


من برم یه سری به وبلاگا بزنم و بعدش برم بخوابم .


فعلا .